رمان تقدیر ناگزیر | *الف*

رمان تقدیر ناگزیر | *الف*

1527092865928

رمان تقدیر ناگزیر | *الف*

 

رمان تقدیر ناگزیر | *الف* داستان در دو بعد زمانی نوشته میشه. حال و گذشته. روایت زمان حال از زبان اول شخص و راوی دختر داستان (گلنار ) هستش . راوی زمان گذشته که قسمت عمده داستان رو شامل میشه، دانای کل خواهد بود.

***این هم یک سنت شکنی دیگه. نمیتونم بگم دقیقا ژانر داستان چی هست . ولی خب ردپای آثار آمنه توش خواهد بود. یعنی توضیحات علمی و بعد اجتماعی کار حذف نخواهد شد

این شما و این روایت چند نسل از یک خانواده 
دانلود رمان تقدیر ناگزیر
خلاصه گلنار دختر یتیمیه که تا به حال زیر چتر حمایت قیم قانونیش بوده. تصمیم میگیره از حمایت اون خارج بشه و روی پای خودش بایسته. یه تصمیم به ظاهر آسون که دردسر بزرگی درست میکنه و هلش میده به گذشته و آینده ش رو هم تحت الشعاع قرار میده.
تاراز اونقدر به خودش اعتماد داره که حرف هیچ کس رو قبول نداره،حتی عموی پیری که دائم بهش میگه با هر دستی بدی،با همون دست پس میگیری و نبایدتقدیر و یازی هاش نادیده گرفت. ناراز زمانی که با گلنار روبرو میشه، تازه معنی حرف عمو و قدرت سرنوشت رو میفهمه.
این داستان چند نسل از یه خانواده س. روایتی از روزگار دور و حال حاضر.

باد لای شاخه های درختان می پیچید و آرام آرام آنها را تاب می داد. بید مجنون بزرگ کنار عمارت ، انگار با باد می رقصید. لبخند بزرگی روی لبهای تاراز نقش بسته بود. تسبیح شاه مقصودش را در دست تاب می داد، دلش بر عکس دفعات قبل سرشار از آرامش بود. حتی همهه زن های داخل خانه هم نتوانسته بود آرامشش را بر هم بزند. امروز روز او بود. روز تاراز بزرگ و این را خوب می دانست.
 انجمن رمان
تهمینه با ترس و تعجب به برادرش می نگریست. ترسیده از آرامش خفته در نگاه او و متعجب از اینکه این بار خیال ندارد پشت در اتاق بست بنشیند و به جای آن در ایوان بزرگ خانه روی پرچین چوبی جا خوش کرده بود و به درختان پرشکوفه حیاط می نگریست .
تهمینه با ناراحتی خانه را بالا و پایین می رفت. برعکس آرامش خفته در نگاه برادرش، او بسیار مشوش بود و دلش شور میزد. می دانست که هر لحظه خبری ناخوشایند خواهد شنید. به قول بی بی گل، قلب او آماده دریافت تمام اخبار بد بود. دلش برای برادرش شور میزد. برادری که به واقع خودش بزرگ کرده و به سامان رسانده بود. می دانست که اگر این بار هم برادرش صاحب اولاد پسر نشود، بلوای بدی راه می افتد. حتی سه بار ازدواج برادرش هم طلسم را نشکسته و همچنان برادرش بدون وارث و ابتر باقی مانده بود. بعد ازتولد چهار دختر که یکی پس از دیگری مرده به دنیا آمده بودند ، تولد دو دختر لال، بیشتر بر این باور دامن زده بود که خان طلسم شده است. از این رو زمزمه برادرهایش بلند شده بود که تاراز لایق خانسالاری ده و ایل نیست و این یعنی بوی دود و باروت به مشام می رسید.
تهمینه در افکارش غرق بود که صدای ریحان بلند شد و همزمان زمزمه زنها خوابید. ریحان سراسیمه از اتاق زائو بیرون پریده و پشت سر هم خان را صدا میزد.
-خان…خان…خان کجاست؟
تهمینه ترسیده به سمت ریحان چرخید:
-چی شده ریحان؟ چرا هوار هوار میکنی زن؟ برادرم توی ایوان ایستاده.
-به دنیا اومد ..به دنیا اومد. هر دو سالمند
طاقت نیاورد و قبل از آنکه ریحان خبر را به برادرش برساند دستش را کشید و نگهش داشت. غافل از آنکه گوشهای تیز شده برادرش آماده شنیدن هر نجوایی شده است . نگاه تهمینه روی پریماه و پریچهر دخترکان لال برادرش، که بیخیال و فارغ از دنیای کثیف اطرافشان با عروسکهای پارچه ای بازی میکردند، نشست، دخترکانی که از لحظه تولد حتی یکبار هم مورد لطف برادرش قرار نگرفته بودند و حتی نامگذاریشان به مادرشان واگذار شده بود:
-چی شد؟ بازم پری؟
ریحان سرخوشانه خندید: نه باجی..این بار کاکل زری!
صدای نفس عمیق تهمینه و خدایا شکرت گفتنش به گوش تاراز رسید، دستهایش گرد سنگهای شاه مقصود مشت شد و لبخندی حاکی از رضایت بر لبهایش نقش بست. اما انقدر سیاست داشت که لبخندش را فرو خورد و خود را به نشنیدن بزند تا ریحان، خبر رسان این خبر میمون گردد و مژدگانی اش را دریافت کند .ریحان به سرعت از دست تهمینه خودش را رها کرد و به سمت تاراز پا تند کرد. بیش از این قادر نبود هیجانش را مخفی کند. میخواست خودش این خبر بزرگ را به خان برساند. خبر هنرمندی خواهرزاده ی عزیزش را ، خبر شکستن طلسم را. با دیدن قامت بلند خان لبخند بر لبانش نقش بست:
-مژده بده خان. مژده.
تاراز با آرامش به سمت ریحان چرخید . در این لحظات احساس میکرد، حتی این پیرزن وراج و دمدمی مزاج را دوست دارد :
-خوش خبر باشی ریحان!

رمان جدید
-خوش خبرم. خوش خبر . این بار کاکل زری دنیا اومد. من میدونستم خواهرزاده م پسرزاست! می دونستم. از خط آبی کنار چشمش معلوم بود. تیارا پسر زایید خان. مبارکا باشه.
چشمهای تاراز برقی از شادی زد. دست در پر کمرش برد و کیسه ای اشرفی برای زن پرتاب کرد. ریحان با شادمانی کیسه را گرفت، دست به سمت دهان برد و بلند کل کشید. کل بلند ریحان اهالی خانه را باخبر کرد. تهمینه با چشمهایی که از خوشحالی برق میزد به سمت برادر آمد. تاراز با شادی به سمت خواهر چرخید و از گوشه چشم دور شدن ریحان را دید:
-مبارکا باشه خان!
-دیدی بالاخره شد. شاباجی؟ بردیا . اسم پسرم رو بردیا میذارم تا مثل اسمش بزرگ و بلند مرتبه بشه . دیدی بهت گفتم همه چیز درست میشه؟ به همه بگو امشب خونه خان جشنه . همه مهمون سفره خانند امشب. من میرم بیرون و بر میگردم. بگو سد ابرام هفت تا میش زمین بزنه…نه ده تا میش!
-نمی مونی تا پسرت رو ببینی خان؟
-نه. وقت برای این کار هست. قبلش باید جایی برم. باید کسی رو ببینم.
هنوز صدای هلهله رنان از خانه به گوش می رسید . وقت آن بود که اهالی ده نیز باخبر شوند، همچنین برادرانش. تاراز دست بر پر شالش برد و تپانچه انگلیسی اش را بیرون آورد . سر تپانچه را رو به آسمان گرفت و تیری شلیک کرد و اینگونه خبر پسر دار شدن تاراز به سرعت در روستا پخش شد . طبق رسم هر خانه به احترام تیری شلیک کرد و زنان ده شادی شان را با هلهله نشان دادند. صدای تیر و هلهله در هم ادغام شد و صدای وا مصیبتا گفتن پیرزن قابله در صدای شاد اهالی خانه گم شد و به گوش تاراز نرسید.
تاراز به سرعت ایوان را پایین رفت. به سمت اصطبل راه کج کرد .امروز عمارت و هر چه در آن بود برایش زیباتر شده بود. اسد با دیدنش به سرعت اسبش را زین کرد. تاراز خشنود مادیان سیاه رنگش را سوار شد . در دلش جشن و سرور بر پا بود. باید به سمت امام زاده می رفت و سید را میدید. باید به پیرمرد میگفت که اشتباه کرده است.
-دیروقته خان. کم کم خورشید غروب میکنه! به سالار و بیگ بگم بیان؟
-زود بر میگردم. لازم نیست.
با کنار پا به پهلوی اسب کوبید. مادیان چموشی کرد و روی سم های عقبش بلند شد و شیهه بلندی کشید. تاراز عصبی افسار اسب را کشید تا آرامش کند. صدای تیر و هلهله هنوز بلند بود. انگار جنگی پنهان آغاز شده باشد. تاراز مادیان را آرام کرد و به سرعت به سمت امامزاده تاخت. میانه راه ، افسار اسب را کشید و مسیرش را به سمت جاده مال روی کنار امامزاده کج کرد.
هنوز از دو راهی دور نشده بود که کناره ی راه ، شبحی از تاریک روشن کنار سنگ بیرون پرید و مسیرش را سد کرد. صورت مرد در پارچه ای سیاه پوشیده شده بود. تاراز افسار اسب را کشید. دلش به شور افتاده بود . پشیمان از به همراه نبردن دو یار باوفایش به مرد روبه رویش خیره ماند:
-کجا به تاخت می ری خان؟ می ری امامزاده نذرت رو ادا کنی؟ فکر کردی پسردار شدی و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد. نه؟ این تازه اول بدبختی خانوادته! و پایان کار خودت!
-تو کی هستی؟ برو کنار حرومی . چرا چهره ات رو پوشوندی؟
-فکر کن عزرائیلم. اومدم جونت رو بگیرم. اشتباه کردی با نوچه هات بیرون نیومدی. فکر نمیکردم اینقدر جنم داشته باشی!
-خفه شو تا دهنت رو خودم نبستم و ندادم تو پوستت تاپاله کنند.
صدای خنده مرد در هوا پیچید و در تن خان لرز نشاند.
خواست با اسب مرد را دور بزند و یا روی زمین بیاندازدش که
چابکی مرد مسیر حرتش را بسته و با چاقو پای حیوان را زخمی کرد. اسب از درد شیهه ای کشید.
تاراز با خشم به مرد نگریست.
-دیگه برای این حرفا دیره خان. امروز روز آخرته. روز آخر. آدم رو به مرگ فقط باید طلب بخشش کنه.
تاراز با دیدن عکس العمل مرد و دیدن برق صلاحش، دست به پر شالش برد ولی قبل از انجام هر عکس العملی صدای نفیر گلوله بود که در گوشش نشست و گلوله سینه اش را شکافت. با احساس دردی کشنده در سینه اش از اسب روی زمین افتاد. اسب با شنیدن صدای گلوله رم کرد و به تاخت دور شد. مرد بالای سر تاراز ظاهر شد و پایش را روی زخم حاصل از گلوله فشار داد. تاراز از درد چشم بست. نفس در سینه اش بند آمده بود و دردی شدید در جانش میپیچید. مرگ نزدیک بود و احساسش می کرد. جهان پیش چشمهایش تاریک میشد.
-میخوای عزارئیلت رو ببینی خان؟
مرد این را گفت و پارچه را از صورتش برداشت.
-ت..ت..تو؟
-آره من…گفتم بهت یه روز خودم جونت رو میگیرم. دیدار به قیامت خان!
مرد این را گفت و تیری دیگر در سر تاراز خالی کرد.

منتشر شده توسط :REZA_M در 2125 روز پیش

بازدید :4071 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..


افزودن نظر