قسمتی از متن رمان : دانلود رمان فریاد دلتنگی با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و مثل تموم این دوسال مهر سکوت به لبهام زدم، این زن از همون روز اول شمشیرش رو برای من از رو بسته بود و من کاری به جز صبوری نمی تونستم بکنم. حوله به دست وسط پذیرایی وایستادم و با دقت به همه جا نگاه کردم، تمیز تمیز شده بود. خستگی از سرو کولم بالا می رفت ولی با فکر اینکه مسیح میاد بهش اهمیتی نمی دادم، رفتم تو آشپزخونه و سری به غذا زدم، اونم دیگه کم مونده بود آماده بشه. ساعت نزدیک پنج و نیم بود؛ رمان اجتماعی مسیح گفته بود که تا ساعت هشت میرسه. با صدای زنگ در زودی پریدم و از چشمی نگاه ...