دانلود رمان قهوه ی آشنایی با صدا هایی که میشنیدم سرم رو از رو بالشت بلند کردم لنتی مثل اینکه باز هم اخر هفته خوبی ندارم اخه چراپاشدم رفتم بیرون از اتاق تا برم صورتمو بشورم دیدم بله باز هم ننه بابای من باهم دعوا دارن داداشمم هی نگاشون میکرد و ناخوناشو میجویید کی میخان تموم کنن نمیدونم بعد ۱۹ سال هم دست بردار نبودن رفتم تو دستشویی و دست صورتمو شستم اومدم بیرون برا خودم چایی ریختم ب بحثشون نگاه کردم بابام: چیکار کنم کار نیست چیکار کنم تو میگی
موافقت کردم انقدر بی صدا بازی میکردیم که بابا نیاد دعوامون کنه
یاد بچگیام افتادم حتی اجازه نداشتم با دوستام بازی کنم
خیره شدم ب دیوار روزا برام عین یه فیلم گذشت دیدم
هامین داره بال بال میزنه
_اجی کجایی؟
_هیچی داداش کوچولو اینجام
وقتی دید دیگه بازی نمیکنم اونم رفت
روزام چقدر تکراریه پاشو دعوا ببین و بخور بخواب
بابام با صدای بلند داد زد شب میریم خونه عمو اینا
مامانم گفت مگر اینکه اونا به فکر زن و بچت باشن
بابام دادی زد افتاد به جون اون بیچاره رفتم بیرون
مامانم رو زمین بود گریه میکرد به بابام نگاه گردم نفرتو ریختم تو چشام
رفتم سمتش و گفتم نمیخای دست برداری خستمون کردی
انگار همینو میخاست دسشو برد بالا و شروع کرد به زدن من
انقدر گریه کردم نفهمیدم چطوری تو بغل مادرم خوابم برد
وقتی بیدار شدم کسی خونه نبود انگار رفتن خونه عموم خداروشکر که بیدارم نکردن رفتم تو اتاق و گوشیم و ورداشتم زنگ زدم به مریم اون یکی از
بهترین دوستام بود دوتا بوق خورد جواب داد
دانلود داستان قهوه ی آشنایی
دانلود رمان عاشقانه آشنایی همه چیو که تعریف کردم گوشی قطع کردم قرار شد فردا بریم دور بزنیم و حرف بزنیم
صدای شکمم در اومد ای بابا حالا با این چیکار کنم کلافه رفتم تو اشپزخونه دیدم یکم غذا هس گرم کردم و خوردم بازم چپیدم تو اتاقم چشامو ب سقف
دوختم خدایا یعنی یه روزی این همه مشکلات تموم میشه هر روز دعوا خسته شدم
خدایا یعنی ایندم چی میشه نزاشتن حتی دانشگاه برم درس بخونم تنهام خدایا
با صدای الارم گوشیم پاشدم
حوصله صبحونه رو که نداشتم بیخیال صورتمو شستم و رفتم پیش مامانم
_سلام مادر نازم
_سلام دخترم خوبی
_من خوبم شما دردت کم شد
سرشو انداخت پایین
_حالا کجاست این پدره نمونه
اروم گفت نمیدونم مادر
_مامان ب نظرت تا کی میخایم زجر بکشیم
مامان با تاسف _نمیدونم مادر
_مامان حالت خوبه؟
_اره دخترم خوبم فقط خستم
سرمو ب تایید حرفش تکون دادم
نگاش کردم چقدر زود شکسته شده بود حق داشت ۲۰ سال داشتن یه مرد بد تو خونه کم چیزی نبود مامانم ۴۵ سالش بود داییم همش میگفت خواهرم
جوونیشو پای جلال داده به اسرار بقیه فامیل
لبخند زدم گفتم
_مامان من میخام با مریم برم بیرون
اونم با لبخند جواب داد
_باش مادر زود برگرد تا باز عصبی نشه
_چشم
رفتم تو اتاق ی تیپ اسپرت زدم
رمان های پیشنهادی ما :