بودن، فقط عاشق بودن نیست!ترکیبی از چهار حرف است که هر کدام، چونان اکسیری زندگیت را تحت شعاع قرار میدهند…
عاشق بودن از روزهای خوب و بدش شروع میشود و تعمیمش، ادامهدار است…ای کاش، میشد همهی عاشقانگیها را در یک ″ماه″ خلاصه کرد…دقت کردهای عاشق بودن و عاشقانگی کردن، مثل ماه است؟!
گاهی وقتها زیر ابر پنهان میشود که نشاید کسی از حال و احوالش خبردار شود…
گاهی هم، خود را به نمایش میگذارد و گاهی هم، نیمرخش را نشان میدهد…
من همهی آن را در یک ماه و اندی خلاصه میکنم،
ای عشقترین معشوق من…
″تقدیم به عزیزترین زندگیم، شیلای عزیزم وبرادر گلم سیروان که جسمش را به ستارهها بخشید.″
«بیا…»
بیا عاشقانه کنار هم بنشینیم،
من برایت دم کردهی بابونه میریزم و تو، مرا به لبخندی مهمان کن!
از همان لبخندهایی که از عسل هم شیرینترند…
همان خندههایی که اگر نباشند، موهایم رنگ مروارید دندانهایت میشوند!
اصلاً میخواهی نخند!
آخر تو میخندی و من میروم به دیاری که برگشت ندارد…
البته، منظورم را اشتباه نفهمی گریه کنی! نه!
فقط موهایت را از چنگ باد رها کن؛ آخر میترسم، باد خرمایی موهایت که زیر نور مهتاب میدرخشند، از من بگیرد…
بیخیال تمام این خزعبلات من شو!
البته تا بوی عطر زنانهات اینجا را گرفته، ما را چه به بوییدن عطر دمنوش…
م**س.تکنندهی قلبم هم که میدانی چیست؟!
همین چشمهایت که دم به دقیقه، اقیانوس میشوند و مرا در خود غرق میکنند…
بیا کنار هم خوش باشیم…
آخر میترسم، دیر بجنبم و از دستم بروی!
ای عشقترین معشوق دنیا!
دانلود دلنوشته صوتی یک ماه و اندی
بیا روی کشتی رویاهایمان باشیم!
روی آن بایستیم و به تلألو نور خالص مهتاب روی امواج دریا بنگریم!
نیمرخت در زیر نور مهتاب دیدنیست…
آنچنان شیرین است که شاید، با دنیا هم آن را عوض نکنم!
نه… نه… اشتباه گفتم!
آخر میدانی، میگویند دنیا کوچک است و زود هم تمام میشود!
راستش را بخواهی، آنقٙدَر عاشقت هستم که حتی شیدایی دیدارت را هم، با تمام مخلوقات عوض نمیکنم…
قلم و کاغذی در دستت میدهم، خودم هم قهوه در دست میگیرم، به شیشهی بخار کرده نگاه میکنم و میگویم:
-بنویس!
متعجب که نگاهم میکنی، انگار چشمهایت میخواهند مرا با خود ببرند اما کجا را نمیدانم!
خوب که نگاهم میکنی، میگویم:
-قصهی عاشقی را…
متعجبتر میشوی، کمان ابروهایت را بالا میاندازی و آمادهی پرتابشان میشوی که سریع میگویم:
-قصهی عاشقیمان را بنویس!
پوزخندی میزنی و میگویی:
-مگر من و تو عاشقیم!
آری، قصهی عاشقی این است، وانمود میکند دوستت دارد! قربان صدقهاش میروی اما میگوید:
به چهرهی رنگ و رو پریدهام نگاه کن!
>میبینی!؟
حتماً با خودت میگویی “کنارش زدم! نابودش کردم، تمام شد، مرد!”
اما من تازه جان گرفتهام عزیز جانش…
تازه جانِ گرفتن جانِ عزیزت را گرفتهام!
یادش بخیر، یاد همان روزی که دسته گلهایی که هدیهات کرده بودم، پس فرستادی؛ گلهایی که روی برگهایشان هم، بو*س*ه نثارت کردم…
اما میدانی؟!
خیلی چیزها لیاقت میخواهد؟!
لیاقت هم انسان لایق میخواهد….
لایق هم کسیست که جان بدهد اما جان نگیرد. دل که میدهد، دل که به او میدهند، له نکند…
عاشق بودن هم لیاقت میخواهد…