گویی نبض ما اهالی قلم در قلممان است تا وقتی قلممان حرفی برای نوشتن دارد ما نیز نبضی برای زندگانی داریم.لقب ته تغاری ته تغاریها هم میرسد به اسفند ماهیها.همانهایی که وجودشان در هر خانه ضروریست بس که کوه آرامشاند… .صبر و حوصلهیشان بینظیر است، عصبانی نمیشوند و صبوری میکنند اما اگر عصبی شوند مانند آتش فشان شعله ور میشوند.
اگر بگوییم زیباترین لبخندها را دارند دروغ نگفتهایم!
اسفند ماهیها اکثرا مظلوم و مهربانند همانند ماهشان،
آخر اسفند که میشود آنقدر همه در تکاپو برای رسیدن بهار هستند که اسفند را فراموش میکنند،
اما اسفند هر سال به مهمانی ما میآید.
اسفند ماهیها همان دوستان با معرفتی هستند که روی هر چه رفیق را سفید کردهاند.
***
چایی در استکان میریزم،
هیزم های خیالم شعلهور میشوند… .
توان خاموشش کردنشان را ندارم،
محو سوختگی افکارم میشوم؛
آنقدر که از سوختن چشمهایم غافل میشوم
چشمهایم خودشان برای مهار این سوزش حاصل از سوختن دست به کار میشوند.
چند قطره ای اشک در لا به لای مژههایم، حاصل عملیات این مهار است…!
لبخندی تلخ میزنم،
اما این شعلههای آتش همچنان زبانه میکشند.
آنقدر که هوای قلبم را سوز آلود کردهاند… ـ
بغضهایم لباس امداد بر تن میکنند و با سرعت به سمت گلو پیش میآیند،
به خیالشان حریف این آتشاند!
اما آتش خیالم رقیبی ندارد و بغضهایم را نیز آب میکند.
غرق در آتش سوزی خیالم،
چشمم به استکان چایی میافتد که حسابی سرد و از دهن افتاده است.
دانلود دلنوشته نبض قلم
شاید این استکان چای گرمایش را به آتش خیالم داده است.
نمیدانم،
ممکن است این استکان چای رقیب آتش باشد،
آخر تنها چیزی که در آتش خیالم نسوخته همین استکان چای است.
***
گفتند:
– «پسر که احساس ندارد؛ اصلا پسر را چه به احساس!»
ما پسرها ناخنهای ظریفی نداریم که بعد با احساس آنها را رنگ بزنیم؛
ماییم و دستهایی که لاک کار آنها را زبر رنگ کرده است،
موهای بلندی نداریم که برای آن شعر بخوانند و برای بافتنشان قند در دلشان آب شود!
حتی ل**بهای سرخی که لبخند را جذاب تر نشان بدهد نداریم،
ما پسرها به وقت غم حتی جرات اشک را هم نداریم؛
نمیدانم میدانی یا نه؟
آن وقت که دلبری بخندد ما به چیزهایی فکر میکنیم که بتوانیم با وجود آنها،
همیشه لبخند را روی لبانش ببینیم.
وقتی ناخنهای کشیده ی لاک زدهاش در دستان ظریفش دلربایی میکنند،
ما به این فکر میکنیم که چه چیزهایی را فراهم کنیم تا این دستها تا ابد همدم دستهای ما شود… .
پیچ و تاب موهایش را که میبینیم،
تمام سعی خود را میکنیم برای این موها تا همیشه به دستهای ما بافته شوند… .
وقتی اشکی بر چشمانش جاری شود،
قلبمان از غم تکهتکه میشود اما با قدرت زمین و زمان را برای خنداندنش بهم میدوزیم.
ما پسرها احساساتمان رنگ تجلیشان فقط با عمل است نه با زبان.
حال باز ما پسران متهمیم به بی احساسی؟
دلنوشته های انجمن یک رمان:
دلنوشته از سرایت بداهه می گویم |sanam_gh_کاربر انجمن یک رمان
سفید، سیاهترین رنگ است|*AFSOON* کاربر انجمن یک رمان
سلام ببخشید من شدیدا دنبال اسم این رمان هستم تو دوران مدرسه خوندمش خیلی خاطره باهاش دارم ممنون میشم اگ کمکم کنید..رمان درباره یک زن و شوهری هست ک هر دو شرکت دارن از طرفی مرده به شدت غیرتی و زن بابت همین موضوع ازش جدا میشه سرپرستی دخترش رو هم خودش به عهده میگیره ولی مرده چون خیلی زنش رو دوست داره بازم از راه دور کنترلش میکنه که هیچ مردی بهش نزدیک نشه حتی نمیزاره تو شرکت زنش یک مرد استخدام بشه خلاصه کلی ماجراهای بامزه بینشون پیش میاد و در اخر دوباره باهم ازدواج میکنن
بازم ممنون میشم اگ کمکم کنید
اگه پیدا کردی به منم بگو