خلاصه رمان:
دانلود رمان حجله در خون حجله در خون یاد اور زمان ارباب های قدیم می باشد که چگونه بر هر چیزی با زور تسلط پیدا کرده و سو استفاده از پول و مقام خود می کردند رمانی با ازدواج اجباری آب پاچی کرده بودن. یه موزیک سنتی ام از همون دم ظهر اومد وشروع به نواختن کرد. بهشون ( عاشیق) می گفتن به زبون محلی. مهمونا یکی یکی سر رسیدن و
تو حیاط دیگای غذا بر پا بود.
آنا ها هم مشغول تدارک دیدن بودن.
منو به یکی از آرایشگاههای محل بردن ویاشار پیش یکی از اقوامشون که آرایشگر بود رفت.
کارش که تموم شد اومد دنبال من.
چه ماه دامادی شده بودش
با اون قد وقامت کشیده وصورت صاف وچشمای عسلی
وموهای پر پشتی که می درخشیددلم از دیدنش به خودش می بالید که خونه همچین مستاجریه.
منو که دید خیره شد و
_چه زیبا شدی آی تکم_ واقعا مثل ماه شدی عروس من بایدم
از همه دخترا سرتر باشه چون من خوش سلیقه ام
اللهی هیچ طوفانی تو زندگی منو تورو از هم جدا نکنه.
از ته دل آرزو کردیم که ما همیشه مال هم باشیم.
سوار ماشین عروس شدیم که با گل لیلیوم تزیین شده بود.
سوار ماشین که شدیم یه لحظه هم ازم چشم بر نمی داشت.
_اونقدر نازی وچشمای رنگ آسمونت ،شفاف وپر مهر که از ته
نگاهت عشق داد می زنه.
رسیدیم جلو در آنام اسپند به دست جلو در بود وقصاب قربونی به دست که حاضر بود
برای ما قربونی کنه.*
بعد کشتن گوسفند آتام انعامشو
دور سرمون چرخوند وبه قصاب داد.
رویایی ترین ودل انگیزترین بنای
عشقمون در حال ساخته شدن بود.
اما……….
اما چه نشسته بودیم که نا بخردانی سنگدل وبی شرم و
دور از انسانیت ومهر ،حتی دریغ
از یه جو مردونگی به فکر به هم زدن مراسم ما بودن.
مراسمی که با کلی دوست داشتن وهمبستگی داشت سر می گرفت.*
تموم رویاهای زیبای
دانلود رمان حجله در خون
رمان عاشقانه حجله که خیالم کسی گه می خواستم تو بغلش احساس امنیت کنم.
حتی تا ته زندگی ومرگم خودم و کنارش دیده بودم.
خون تو رگهام از بودن اون انگار
حرکت می کردن.
یاشارم مرد دوست داشتنی من
با تموم حس وعلاقم کنارش نشسته بودم.
دست تو دست همدیگه منتظر
خطبه یکی شدن بودیم.
آنام ،آتام ،آنا سودای یاشار وخواهرم مارال در کنا سفره
عقد به همراه بزرگای فامیل
بودن وما رو همراهی میکردن
تو وصالمون.
خطبه خونده شد وهمه منتظر بله گفتن من، هر بار مارال یه چیزی می گفت
عروس رفته گل بیاره #
عروس رفته گلاب بیاره #
عاقد گفت:عروس خانم گلشو چیده دخترم#
ومن بله رو گفتم.
نقل ونبات بود که روسرمون میرختن#
دعای آناها_هم گرمی دل ووجود ما شد.
اما همه اینا مثله حبابی بالای سرم بود وترکوندنش با بی عدالتی تموم.
_آه ،ای خدا چرا؟!
این چه سرنوشت شومی بود ؟
چرا اون همه شادی باید به یکباره تبدیل به غمی عظیم بشه
رمان های توصیه شده:
رمان وقتی قوانین شکسته میشوند | میم.ژوپیتر
جالب نبود
خیلی بد بود
اصلا به موضوعش کاری ندارم ولی قلم نویسنده بی نظیر بود