خلاصه:
دانلود رمان خاص حنانه روی مبل نشست و گفت:«فرهاد، آموزش آیسان تموم شده، آمادست برای اولین عملیاتش» فرهاد گفت:«کیوان هم آمادست!» آیسان دستهایش را به هم کوبید و گفت:«امیدوارم همین امروز یه عملیات خیلی هیجان انگیز بهمون بدن!»
کیوان:«منم حوصلهام سررفته!»
فرهاد:«فقط خداکنه ایندفعه گروگان گیری نباشه!»
حنانه:«اووووف آره گروگان گیری خیلی داشتیم»
آیسان چند قلپ از قهوهاش را نوشید و بقیه را هم تشویق به خوردن کرد.
خانه فرهاد که همیشه در آن جمع میشدند، ویلایی بود با دو ساختمان مجزا،
که یکی دوبلکس بود و آن یکی سوئیت. حیاط بزرگ بود و باغچه بین دو ساختمان فاصله میانداخت.
نمای ساختمان سنگ سفید بود با پنجرههای مربع که بالایشان نیم دایره بود.
در ورودی چوبی بود و تا در کوچه جاده موزاییکی داشت. بقیه کف حیاط هم سنگ فرش بود و از بین سنگ فرشها گیاه درآمده بود. شروع خانه با پذیرایی بود که داخلش مبلهای استیل مخمل به رنگ عنابی چیده شده بود و فرشها و پردهها هم ست مبلها بودند. آشپزخانه کنار پذیرایی بود و پلههای طبقه بالا کنار در آشپزخانه. یک اتاق طبقه پایین و بقیه اتاقها و هال طبقه بالا بود و هر طبقه سرویس بهداشتی جداگانه داشت.
فرهاد به حنانه نگاه کرد. ابروهای خرماییاش مدل خاصی بو
دانلود رمان خاص
د و چشمهای یشمیاش در سایه مژهها به روبرو خیره شده بودند. رمان پلیسی بینی باریک و سربالایش از نیم رخ زیباتر مینمود و برجستگی لبهایش از مرز صورت بیرون آمده بود. فرهاد با پایش ضربهای به پای حنانه وارد کرد و گفت:«به چی فکر میکنی؟»
حنانه فنجان قهوه را روی میز گذاشت و گفت:
«هیچ، داشتم خونه رو تماشا میکردم!»
آیسان:«مگه اولین بارته اینجا رو میبینی؟»
حنانه:«نه، همینطوری!»
فرهاد هنوز داشت به آرامی قهوهاش را میخورد که گوشیاش به صدا درآمد. فورا فنجان را روی میز گذاشت و تلفن را جواب داد:«سلام جناب سرهنگ…. بله ممنون…. کجا؟!….»
فرهاد اشاره کرد که کاغذ و خودکار به او بدهند.
حنانه فورا کاغذ و خودکاری در اختیارش گذاشت
و با دقت به او خیره شد. موهای مشکی اش را که بلندیشان تا پشت گردنش میرسید، به عقب شانه زده بود. ابروهای پهن و مردانهاش همراه مژهها به روی چشمان عسلیاش سایه انداخته بودند. بینی مستطیلی که به صورتش میآمد و لبهایی معمولی که البته لب پایین پهنتر از لب بالایی بود.
چانه مثلثی که فک بیرونزدهاش را زیباتر نشان میداد.
انگشتهای متناسبش خودکار را روی کاغذ میرقصاندند.
حنانه مدتها بود شیفته او بود، اما هرگز چیزی از احساسش را بروز نمیداد. فرهاد چیزهایی را یادداشت کرد و بعد گفت:«چشم جناب سرهنگ، خیالتون راحت باشه، عضوگیری هم داشتیم، برامون دعا کنید!»
وقتی خداحافظی کرد، حنانه و آیسان همزمان گفتند:«چی شده؟!»
فرهاد خندهاش گرفت و گفت:«بچهها،
یه عتیقه فوقالعاده قدمتدار و گرون قیمته که تازه توسط جویندگان گنج غیرقانونی کشف شده. اونا میخوان توسط قاچاقچیهای کله گنده اونو خارج کنن اونطرف مرز و خلاصه آبش کنن. اما اون باید به موزه تحویل داده بشه و مال ملت ایرانه.»
حنانه:«حالا وظیفه ما چیه؟»
پیشنهاد می شود
رمان جنگجویان گورج (و اتحاد با شیاطین) | nazy.8
واقعا قشنگه از دستش ندید ممنون از نویسنده عزیز
واقعا عالی بود ..من به شخصه خیلی دوست داشتم .خسته نباشید نویسنده ی عزیز
سوم شخص تعریف میکنه داستانو ؟؟؟