دانلود رمان فقط، فریاد نزن ⭐️

خلاصه:

دانلود رمان فقط، فریاد نزن هیلدا که به خاطر بی پولی پدرش مجبور می‌شه تن به ازدواج با مردی پنجاه ساله ای بنام احسان بده، احسان که دارای دو فرزنده و از زنش طلاق گرفته. احسان هم در ازای ازدواج با هیلدا، پول هنگفتی به پدرش بده.هیلدا به عمارت احسان پامیزاره و با احسان و دختر و پسر اون زندگی می‌کنه.

بی شک از خوندن اون پشیمون نمیشید.

بافتن موهام که تموم شد، از روی صندلی چرخ دار مقابل ایینه، بلند شدم، و با لب خندی مصنوعی و ساختگی، رو به شیدا گفتم: «مرسی شیدا جان، کی باشه که جبران کنم. به خدا دیگه روم نمی شه تو چشات نگاه کنم!»

شیدا لبخند شیرین و مثل همیشه، دل گرم کننده ای زد: «فدای چشات هیلدا جون!»

تشکر کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم. هنوز هم دل درد داشتم، رمان طنز  خب آخه کدوم انسانی، وقتی همیشه غذاهای مونده ی، چند شب پیش و بخوره، سالم می مونه؟

هیروش همیشه برام، از هتل غذا می اورد، که اون هم اون جوری اخراج شد،وللش کن!…

روسری کوتاه و نازکم و کمی جلوتر کشیدم، و گام هام و تند تر کردم، اگه دیر می رسیدم، بابا سرافکنده می شد. دلم نمی خواست، خجالت بکشه.

دیگه من با این تقدیر کنار اومدم، امشب به خواستگار شصت و پنج ساله ای که چهل و پنج سال ازم بزرگ تره، جواب مثبت می دم!

دانلود رمان فقط، فریاد نزن

دانلود رمان فقط، فریاد نزن

 

اخه پدرم مهم تره، جواب مثبت من، می تونه شرایط خوبی رو، برای بابا و هیروش فراهم بکنه.

پوف کلافه ای کشیدم و سوار تاکسی شدم : «خدایا؛ به امید خودت! فقط خوشبختم کنه کافیه، سنش به درک!»

بعد از تکمیل شدن مسافران، راننده راه افتاد. از شیشه ی کنارم، به بیرون خیره شده بودم.

احساس می کردم درد قلبم، از دختران گل فروش، پسران فال فروش، و حتی عابران بی پناه هم بیشتره! اما باز یه صدایی توی گوشم زنگ می زد و من وواز ناشکری باز می داشت: رمان عاشقانه  «هیلدا دخترم! خدا همیشه هوای بنده هاشو داره، خدا هر چی بیشتر یه بندش و دوست داره، بیشتر بهش سختی میده! برای این مه مودام دوست داره صدای اون بنده رو بشنوه، که اسمش و صدا می زنه!»

دل تنگی برای مادرم، بغض خفیفی رو به گلوم تزریق کرد اما غرور دخترانم، باعث شد بغضم و پس بزنم.

به مقصد که رسیدیم، کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. اروم و سلانه سلانه، به سمت خونه قدم برداشتم.

به در کوبیدم تا کسی برام بازش کنه، اما مثل این که به در بسته زده بودم! اخه هیچ کس خونه نبود.

منم که طبق معمول کلیدم و فراموش کرده بودم.این موقع از روز، همیشه پدرم خونه بود! اما انگار جایی رفته.

کلافه به دیوار تکیه دادم و از خستگی شدید، چشم هام و به روی هم گذاشتم. این سکوت و تاریکی، داشت حسابی ارومم می کرد که صدای مردونه و دوست داشتنی هیروش، باعث شد چشم هام و از روی هم بردارم و لبخند دندون نمایی بزنم: «سلام داداش، خسته نباشی»

 

رمان های توصیه شده :

خلاصه رمان بده اسم تحویل بگیر

رمان مستعمره‌ی زمان | surin

رمان قلب خونین شیطان | سیده پریا حسینی

رمان پسری از نسل خاطره ها | Harry

دانلود رمان جعبه‌ی پاندورا

رمان آشور

امتیاز شما به این رمان

منتشر شده توسط :REZA_M در 2108 روز پیش

بازدید :5637 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

نام رمان: فقط، فریاد نزن

نویسنده

نویسنده:مریم رمضانی

ژانر

موضوع: عاشقانه،کل کلی

طراح

طراح:braveays

تعداد صفحات

تعداد صفحات:409



دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 2 )


  1. صدف گفت:

    پیچیده و عجیب غریب بود، سوشا اول ثابت کرد که داداش هیلداست بعد گفت عاشقشه و برادرش نیست . خیلی از این شاخه به اون شاخه شده بود

  2. حسین گفت:

    خیلی مصخره و چرت بود طولانی وخسته کننده

افزودن نظر