خلاصه رمان:
دانلود رمان سودای ضمیر روایتگر مریلا، خبرنگار موفق روزنامه «هاردون»، برای مصاحبه با مدیر شرکت «لیوتینا» مجبور میشه بار سفرش رو ببنده و به تگزاس بره. خوشحال از اینکه قراره با معروفترین آدم تگزاس ملاقات کنه؛ اما خبر نداره که این آدم معروف یک دیوانهست! درحالیکه به سمت اتاق کار رئیسش میدوید، به افراد سر راهش تنه میزد و با عذرخواهی سر به هوایانهای از کنار آنها رد میشد. ناگهان تلما از اتاقکش بیرون آمد و باعث شد که مریلای سر به هوا با او برخورد کند و تمام پروندههایشان با هم روی زمین بیفتد و قاطی شوند. مریلا سرش را بالا آورد و نگاهش میخکوب چشمان آبی تلما شد. تلما با دیدن مریلا با آن کت و دامن گلدار، اخمهایش را از هم باز کرد و لبخند مردانهاش را نصیب او کرد. هر دو در خلسه خاطراتشان بودند که صدای داد رئیسشان که داشت مریلا را صدا میزد، خط انداخت وسط حال و هوای عشق آلوده به هوسشان و قفل نگاهشان را از هم باز کرد.
سریع هر دو برخاستند و مشغول جمع کردن پروندههایشان شدند. مریلا لبخندی زد و تلمای سردرگم را همانجا رها کرد؛ اما نمیدانست که قلب تلما همراه او میدود.
مریلا جلوی مدیر ایستاد و با دستش موهای وسط صورتش را کنار زد. نفس عمیقی کشید و با هل گفت:
– روزتون بخیر آقای هاندرسون.
– خانم استیون، برای این یه ربع تأخیرتون چه دلیلی دارید؟
– اوه! باور کنید تقصیر من نبود. صبح یه خبر داغ تو محلهی دنستون پیدا کردم و مجبور شدم به اونجا برم. گویا یک مرد آرژانتینی زنش رو دیشب به قتل رسونده و قلب همسرش رو از سینه در آورده! وقتی دلیل کارش رو پرسیدن، گفته که: «قلب همسرم آلوده به عشقی جز من شده بود.»
به نظرتون خبر داغ و باحالی نیست؟
هاندرسون لبخندی به دخترک فعال و ذوقزدهی روبهرویش زد و با چهرهی شادی گفت:
– این خبر عالیه مریلا! بگو صفحهی اول روزنامهی امروز چاپش کنن!
دانلود رمان کوتاه سودای ضمیر
مریلا صدای ذوقزدهای از خود درآورد و خواست به سمت چاپخانه برود که صدای هاندرسون او را متوقف کرد.
– اوه، صبر کنید خانوم استیون!
مریلا روی پاشنههای سه اینچی کفشش ایستاد و گفت:
– اتفاقی افتاده؟
هاندرسون خندهی سرخوشانهای سر داد و درحالیکه دستش را در هوا تکان میداد، با استرس گفت:
– خوب شد یادم اومد! من میخوام تو رو برای مصاحبه با رئیس شرکت لیوتینا به تگزاس بفرستم. حاضری این مسافرت کاری مجانی رو بپذیری؟
مریلا لبهای از هم باز شدهاش را بست و ناگهان جیغ خفهای کشید که باعث شد خبرنگاران از بالای اتاقکهایشان به آنها خیره شوند. سریع دستش را جلوی دهانش گرفت و با ذوقی مضاعف گفت:
– وای، شما میخواین همچین مصاحبهی مهمی رو به من بسپارید؟
هاندرسون سرش را به نشانهی آره تکان داد و گفت:
– بله و بلیط پروازتون برای ساعت سه و چهل و پنج دقیقه صبح هستش.
مریلا به ساعت کلاسیک دستش نگاه کرد و با ذوق گفت:
– یعنی چهارده ساعتِ دیگه؛ وای من زیاد وقت ندارم!
دخترک حواسپرت، پروندههای دستش را در دستان هاندرسون انداخت و درحالیکه به سمت خروجی میدوید، گفت:
– اونها رو بده چاپخونه و واسه امروز هم مرخصی رد کن.
هاندرسون با چشمهای گرد شده به رفتن دختر نگاه کرد و آرام با خود گفت:
– زمونه برعکس شده، زیردست به رئیسش دستور میده.
***
مریلا دستهی چمدانش را بیرون کشید و از سالن فرودگاه خارج شد. نوع راه رفتنش شبیه به گربهی پر ناز و عشوه بود و توجه بیشتریها را به خود جلب میکرد. همین که از در چرخان رد شد، نگاهش میخکوب ساختمانهای زیبا و آسمانخراشهای تگزاس شد.
– خانوم مریلا استیون؟
مریلا نگاه از ساختمانها گرفت و به مرد میانسالی که در چند قدمی او ایستاده بود، دوخت. لبخندی زد و گفت:
رمان های توصیه شده ما:
رمان ققنوس نامیرا (جلد اول) | فائزه میری
چرا ۵۰ صفحه زده؟
خب همین تعداده
سلام.وقتتون بخیر.
رمان های دیگه ای از این نویسنده وجود داره؟
اگر بله اسمشون چیه و کجا منتشر شده؟
قبلا از پاسخگویی شما تشکر میکنم.
سلام
در انجمن یک رمان
رمان قشنگی بود. قلم نویسنده واقعا قابل ستایش و گیراست.
دستت طلا دیکی جان!