معرفی رمان:
رمان اسرار فوق محرمانه (جلد سوم حلقه جادویی) _ آزادی، برای من واژهای بود که هم میتونستم براش بمیرم هم زندگی کنم، هم جون بدم و هم جون بگیرم. اما فقط وقتی حاضری براش بمیری که نداشته باشیش؛ چون اگر داشته باشیش دیده نمیشه! برای بدست آوردنش خیلی تلاش کردم، ولی وقتی به دستش آوردم، همه چیز آتیش گرفت!
رمان اسرار فوق محرمانه (جلد سوم حلقه جادویی)
قسمتی از رمان:
ساعدهاش رو حفاظ سرش کرد و نتونستم ضربهم رو توی هدفم بکوبم. در عوض با دست دیگهم مشتی به پهلوش زدم و فریاد کشیدم:
– چطور اون دختر رو به سلنا ترجیح دادی کثافت؟!
وقتی از درد پهلوش خم شد، سریع گلوش رو بین انگشتهام گرفتم. این دفعه مقاومتی نکرد و صاف ایستاد. دوباره توی چشمام خیره شد. حلقهی دستم رو تنگتر کردم. با صدایی که متأثر از فشار دستم به سختی بالا میاومد گفت:
– من عاشق کریسم. اون برام خیلی مهمتر از… سلناست.
از حرفش بیشتر برافروخته شدم. غرشی کردم و مشت دیگهای به همون سمت قبلی صورتش کوبیدم و مشت بعدی و مشت بعدی و با هر ضربه بیشتر خشمگین میشدم.
– این جوکهای…مسخره رو…تحویل من…نده…تو…تنها چیزی که…میشناسی…پوله…نه عشق!
بعد از حدود ده مشت، درحالیکه دیگه داشتم دیوونه میشدم و کتکهایی که میزدم هیچ فرقی به حالم نداشت، همونطور که گردنش رو بین حلقهی دستم میفشردم به طرف خودم کشیدمش و بعد با شدت سمت میز کوتاه شیشهای اتاقش پرتش کردم.
اونم بیهیچ مقاومتی روی میز افتاد و میز شکست. هرگز زورش به من نمیرسید؛ برای همین دست از مقاومت برداشته بود.
شایدم می خواست خجالت زدهم کنه. هه! شارلاتان! با نفسهایی تند شده باز به سمتش رفتم. میز شیشهای به تیکههای بزرگی تقسیم شده بود. زخمی شده بود اما همچنان چهرهی سردش رو حفظ کرده بود.
پیشنهاد میشود
رمان برایش عشق شدم | فاطمه محمدی اصل
رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد
رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید