رمان بخت سوخته ⭐️

معرفی رمان:

خلاصه: آن اتفاق، همان اتفاقی که نباید می‌افتاد و افتاد، همانی که باعث مرگ یکی‌شان شد، ظاهراً حادثه‌ای بیش نبود؛ اما چه کسی دید؟ چه کسی زوزه‌های چشمان پلید را شنید؟ که پوزخندهای مرموز پشت این حادثه را دید؟
باور بر این بود که دیگر تمام شده، دیگر نزاعی نخواهد بود؛ ولی آن اتفاق شروع دوره جدید بازی بود، بازی‌ که مرحله‌به‌مرحله‌اش با نفرت بنا شد و منجر به مرگ او و برافراشته شدن پرچم فراق بر روی قله عشق شد!

 

رمان بخت سوخته

سوخته 4 1

 

قسمتی از رمان:

در‌حالی‌که یک چشمش به جاده و یک چشمش روی بکتاش بود، با سرعت رانندگی می‌کرد. دستش روی شانه‌اش بود و قطرات خون همچو جویبار از لا‌به‌لای انگشتانش به سمت ساعدش پیشروی می‌کردند و آستین لباس سفیدش که از زیر کتش مشخص بود را لیس می‌زدند.
آب دهانش را قورت داد و دوباره به بکتاش نگریست، رنگش پریده بود و چشمان خفته‌اش مشخص نبود چه هشداری به او می‌دهد.
لب‌هایش را با زبان خیس کرد و گفت:
– می‌تونی پسر، دووم بیار!
با دیدن نمای بیمارستان به سرعتش افزود. نمی‌دانست با این خونریزی که صندلی را هم پر کرده بود، می‌تواند جان سالم به در برد؟
بی‌توجه به جایگاه ماشین، ماشین را پارک کرد و سریعاً پیاده شد. درِ طرف شاگرد را باز کرد که همان لحظه بکتاش به سمتش سر خورد. برای این‌که با زمین اصابت نکند، بلافاصله خم شد و مانع افتادنش شد.
پشت به او ایستاد و با گرفتن دستش او را روی کولش انداخت. با این‌که خودش هم قد و هیکل ضعیفی نداشت؛ اما با این حال به دوش کشیدن وزن بکتاش برایش کمی سخت بود؛ ولی بایستی هر طور شده او را به داخل بیمارستان می‌برد، تا به الآن هم دیر کرده بود.
اخم در هم کشید و با فشار به زانوهایش بکتاش را بلند کرد و به سمت ورودی دوید.
با این‌که تاریکی شب سرما را بیشتر کرده بود؛ ولی با این حال میشد چند نفری را در حیاط دید.
با صدای بلندی گفت:
– کمک، یکی کمکم کنه!
دو پسر جوان که از روپوش‌های سفیدشان مشخص بود از دکترهای این بیمارستانند، با حیرت نگاهش کردند. یکی از آن‌ها با چشمانی گرد شده دفترش را به سینه دیگری کوبید و با شتاب به طرف سالن پا تند کرد تا پرستارها را خبر کند.
زیاد زمان نبرد که با چهره‌ای به عرق نشسته همراه بقیه پرستارها تخت بکتاش را به سمتی هل دهد؛ ولی هنگامی که به اتاق عمل رسیدند، به اجبار ایستاد.
با بسته شدن درهایی که حروف رویش به‌صورت مرگباری چیده شده بودند و کلمات نفرت‌انگیزی را نشانش می‌دادند، نفسش را بیچاره‌وار آزاد کرد.
اندکی خیره به در ماند سپس با درد چشمانش را بست و پشت به در به موهای طلاییش چنگ زد. اگر اتفاقی برای بکتاش می‌افتاد، اوضاع خیلی وخیم‌تر میشد و آن‌ها حتماً ضربه بدتری می‌خوردند. سرش را تکان داد تا افکار مزاحمش پخش و پلا شوند. مطمئن بود او دوباره چشمانش را باز می‌کند، محال بود بکتاش به‌خاطر برخورد دو_سه تیر خود را به تخت پشت آن در ببازد. بکتاش بلند می‌شد و امان از آن لحظه! دندان به روی هم فشرد و با خشم مسیر تاریک سرش را ادامه داد. آن‌وقت خودش طوری اوغلوها را آتش میزد که سوختن آرزویشان شود، کاری می‌کرد فقط عربده بکشند. تنها بایستی خیالش از وضعیت او آسوده می‌شد، دیگر به این بازی شوم خاتمه می‌داد.
با گذشت چند دقیقه آشفته و پریشان روی یکی از صندلی‌های انتظار نشست، به سمت زانوهایش خم شد و پاشنه کفشش را با ضرب به زمین کوبید.
سکوت و خلوت راهرو به او فرصت می‌داد تا بهتر به افکارش سامان دهد؛ ولی با این وجود باز هم نمی‌توانست درست و منطقی فکر کند، فقط در پی کشتن اوغلوها بود؛ اما متوجه این هم بود که هر عمل عجولی می‌توانست باعث خرابی بسیاری شود و تاوان سنگین‌تر از این را بدهند؛ اما نمی‌دانست چگونه خشمش را کنترل کند، خشمی که باعث شده بود نفس‌هایش سوزان و کش‌دار شود، گویی قصد داشت آن افراد عوضی را زیر حرارت نفس‌هایش خاکستر کند.
بی‌قرار به ساعت مچی‌اش نگاه کرد، بیشتر از دو ساعت گذشته بود؛ ولی هنوز کسی از آن در خارج نشده بود. دیگر داشت دلواپس می‌شد. نکند واقعاً اتفاقی برایش افتاده؟
امشب شب سختی داشتند، گویا اوغلوها دیگر از کنترل خارج شده بودند و قصد داشتند با انفجارشان آن‌ها را هم نابود کنند. خسته بود و درمانده؛ اما مگر می‌توانست با آرامش پلک روی هم بگذارد؟
از قدم زدن و طی کردن عرض راهرو خسته شده بود برای همین با اکراه دوباره روی صندلی نشست. بوی بیمارستان برایش منزجر کننده بود و چاره‌ای جز تحمل کردن نداشت.
سرش به دیوار سرد تکیه زده و چشمانش بسته بود. یک لحظه از شنیدن صدای قدم‌هایی میان پلک‌هایش را باز کرد، چشمش به جفت کفشی خورد. نگاهش را آرام بالا آورد، شلوار و لباس آبی! می‌توانست دکتر باشد؟ با این فکر سریع چشم در چشمش شد؛ ولی ناگهان از دیدن شخص مقابلش جا خورد.

 

پیشنهاد می‌شود

رمان نقاش نقش

رمان قفس چکاوک

رمان قبیله ماه خونین | آتریسا پردیس نگار 

رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده 

 

5/5 - (1 امتیاز)

منتشر شده توسط :raha در 56 روز پیش

بازدید :1157 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

بخت سوخته

نویسنده

آلباتروس

ژانر

جنایی / عاشقانه

طراح

غزل زندی

تعداد صفحات

767

منبع

یک رمان

پی دی اف

دانلود فایل pdf



افزودن نظر