خلاصه:
رمان رهایی از قفس برای پرواز – دختری داریم مغرور و شیطون و از یه طرف پسری داریم مغرور و مرموز! طی اتفاقاتی اونا عاشق میشن، ولی عشقی ممنوعه! عشقی با سرانجامی نامعلوم! اینجا چندین عشق وجود دارد! عشقهایی که تکلیف مشخصی ندارند و آینده هیچ یک از این عشقها مشخص نیست. این وسط یک راز وجود دارد، رازی که ورق زندگی همه را برمیگرداند. رازی که باعث تغییری بزرگ در زندگی همه میشود! این راز چیست؟ آیا این عشق پایدار است؟ پایان و سرانجام این عشق ممنوعه چیست؟ آیا این زوج عاشق به هم خواهند رسید؟ آینده نامعلوم این عشقهای نیمهکاره چیست؟
رهایی از قفس برای پرواز

قسمتی از رمان:
داشتیم از خنده ریسه میرفتیم که یِهو یه ماشین کنار ماشینم نگه داشت.
بین همون خندههایی که تا ردیف آخر دندونهام را نشون میداد، سر برگردوندم که یه دفعه با دوتا مأمور پلیس چشم تو چشم شدم و همون لحظه یکیشون فریاد زد:
– شالت رو بکش روی سرت! مگه اومدی لُس آنجلس؟
با صدای وحشتناکش ترسیدم و لرزی به تنم وارد شد. با این حال به روی خودم نیوردم و همونطور که شیشه ماشین رو میدادم بالا تا زودتر از شَرشون خلاص بشم، گفتم:
– لس آنجلس که جای شما خوباست، ما بدبخت بیچارهها به همینجا راضیایم!
و شیشه ماشین رو بالا دادم و گازش رو گرفتم و رفتم!
سپیده که باورش نمیشد همچین غلطی کرده باشم، ناباورانه و گیج و متعجب گفت:
– دیوانه شدی آیسان؟! داری از دست پلیس فرار میکنی؟
از تویِ آینه عقب رو نگاه کردم. بدجوری سیریش بود که داشت ما رو تعقیب میکرد. رو به سپیده کردم و گفتم:
– نترس هیچی نمیشه.
برخلاف من که بیشتر از اینکه ترسیده باشم، غُد بازیم گل کرده بود. سپیده داشت خودش رو خیس میکرد که مثل احمقها گفت:
– ما رو بیچاره میکنن آیسان، ما رو میندازن زندان!
اِنقدر حواسم رو پرت کرد که ماشینِ پلیس پیچید جلومون و من مجبور شدم ماشین رو نگه دارم. انگار دیگه چارهای نداشتم که دستم رو کوبوندم روی فرمون و به این بخت بد لعنت فرستادم و همزمان یکی از مأمورها اومد سمت ماشین و در رو باز کرد و گفت:
– پیاده شو!
نگاه گذرایی به سپیده که رنگ به رخسار نداشت، انداختم و بعد زُل زدم به مأمور جوانی که کنار در ایستاده بود.
پاهام را که توی شلوار سفید زاپدار حسابی قشنگم کرده بودم رو به هم چسبوندم و با لوندی موهای بلندم رو پشت گوشم فرستادم. پوزخندی زد و گفت:
– فکر کردی اینجوری میتونی من رو گول بزنی؟
با عِشوه نگاهش کردم. مگه مردی روی زمین بود که با یکم عشوه خَرَکی رام نشه؟
ولی انگار روی این یارو فعلاً جوابگو نبود که هر چی خَریت عشوههای من بیشتر میشد نیشخند اونم شدیدتر میشد که گفت:
– میدونی اینجوری که کلی آرایش کردی من رو یاد چی میندازی؟
چشم ریز کردم و منتظر جوابش موندم که سرش رو خم کرد و خیره توی چشمام ادامه داد:
– یاد میمون بیپشم! همونقدر زشت و داغون!
سوراخهای دماغم از شدت حِرص گشاد شد. داشت به من میگفت میمون؟!
پیشنهاد میشود
رمان قبیله ماه خونین | آتریسا پردیس نگار
رمان قرار آنجاست | دردانه عوضزاده

یه داستان پر از هیجان! ینی با کلی اشتیاق تا صفحه آخرشو خوندم💥