خلاصه:
رمان زمزمه آسمان – تینا، دختری ایرانی، روزی هر چه را دارد قربانی تحقق رؤیای خود میکند و کیلومترها از سرزمین مادریاش فاصله میگیرد. با بدتر شدنِ حال پدرش، دوباره پا به خاک ایران میگذارد و طوفانی ناخواسته، تمام زندگیاش را در بر میگیرد.
رمان زمزمه آسمان

بخشی از رمان:
داشتم فکر میکردم برای شب سال نو پاستا، غذای مناسبی است یا نه؟ هی دستم را به سمتِ بستهی پاستا میبردم و دوباره برمیگرداندم. یکدفعه با شنیدن صدایی به عقب برگشتم. پسربچهای که با وجود پرهای روی سرش بیشباهت به سرخپوستها نبود، با سر و صدا به سمتم میدوید. در یک لحظه به سمتم جهید و روی زمین پرتم کرد. کمرم به شدت درد گرفته بود. درحالِ بد و بیراه گفتن به زمین و زمان بودم که روی شکمم نشست، دستش را روی دهانش گذاشت و شروع به درآوردن صداهای عجیب و غریب کرد. با چشمهای گردشده از تعجب به او خیره شده بودم. مادرش که زنی قدبلند و کشیده بود، جلوی کانتر ایستاده بود و اجناسی که خریده بود را حساب میکرد؛ انگار تازه متوجه عمق فاجعه شد. به سمتمان پا تند کرد و پشتِ هم نامش که انگار اِلیوت بود را صدا میزد؛ ولی انگارنهانگار. گویی ناشنوا بود. حتی یک سانتیمتر هم جابهجا نشد. همینطور روی شکمم جاخوش کرده بود و ادا و اطوارهای عجیب و غریب درمیآورد. هرچه تلاش میکردم بلندش کنم، انگار بیشتر بهم میچسبید. حتی مادرش هم نمیتوانست تکانش دهد. بالأخره یکی از فروشندهها که لباسِ یونیفرم قرمزی به تن داشت، به دادم رسید و پسربچه را به زور بلند کرد. هنوز درک نکرده بودم برایم چه اتفاقی افتاده که با صدای دیگری به سمتش برگشتم. کل اسباببازیهای غرفهی کناری روی زمین ریخته بودند. انگار زلزله آمده بود. اطراف فروشگاه میدوید و یک لحظه آرام و قرار نداشت. مادرش دستپاچه شده بود. به سمتش رفت، فریادی زد و به زور دستانش را گرفت. اجناسی که خریده بود را همانطور روی پیشخوان رها کرد و لبخند خِجِلی زد، پسربچه را کشانکشان، به دنبال خود کشید و از مغازه بیرون رفت. نگاهم به دنبالشان کشیده شد. نمیدانم، شاید از سرِ انساندوستی، شاید هم ترحم. به چهرهاش بیشتر از ۲۶_۲۷ سال نمیخورد؛ اما قد خمیدهاش چیزِ دیگری میگفت. پسرش زلزلهای بود برای خودش. شخصی که پشتِ صندوق بود، سری تکان داد:
– Eliote has ADHD*. Three years ago, his father left her and rose
(الیوت بیشفعاله. سه سال پیش، پدرش اون و رز رو ترک کرد.)
دستش را به سمتم گرفت و با لحنِ کشیدهای تأکید کرد:
Last year in school, they understood. He did not even understand simple lessons. He had messed up the school once or twice. He is never
(پارسال تو مدرسه فهمیدن. حتی درسهای ساده رو هم نمیفهمید. یکی_دو بارم مدرسه رو بهم ریخت. هیچوقت آروم و قرار نداره.)
اجناسی که خریده بودم را یکییکی به دستش دادم، حساب کردم و از مغازه بیرون رفتم. هنوز هم ذهنم مشغول الیوت و رز بود. تنها بزرگ کردن یک بچه، آن هم بچهای که مبتلا به ADHD است، حتماً خیلی سخت بود.
کیسههای در دستم را روی زمین گذاشتم و یقهی پالتویم را بالا کشیدم؛ هوا خیلی سرد شده بود.
دهکده(vilage) پوشیده از برف بود. هیچوقت حوصلهی شلوغی شهر را نداشتم. عمویوسف و خالهمهشید که رفتند، من هم به این دهکدهی آرام کوچ کردم، دهکدهای که پر بود از خانههای ویلایی با فضای سبز کوچکی مقابلشان؛ خانههایی رنگارنگ که یکی قرمز بود، یکی سبز، یکی به رنگ چوب و خانهی من که ترکیبی از سفید و قرمز بود با در و پنجرههای چوبی. همهی خانهها شبیه همانهایی بودند که در کودکی میکشیدم. خانهای مکعبمستطیلی با شیروانی و دودکش، چمنی مقابلش و چندپلهی کوتاه که به ورودی خانه منتهی میشد. روبهروی خانه، دو سگ آرام خوابیده بودند و گربهها به گوشهای خزیده بودند و با شیطنت، به آن دو سگ نگاه میکردند. به تازگی، دو کبوتر روی چراغِ مقابل خانهام لانه کرده بودند. دختربچهها درحالِ برفبازی بودند و گلولههای برفی بزرگی را به سمتِ هم پرتاب میکردند. پسرها دور درختِ کاجِ بزرگی، حلقه زده بودند و بلندبلند میخندیدند.
بیتوجه از کنار آن ها رد شدم. عادت کرده بودم کنجکاوی نکنم؛ یکبار کرده بودم و برای هفت پشتم بس شده بود. قسم خورده بودم سرم به کارِ خودم باشد. از شانزده سالگی تمام دنیایم کتابهایم شده بودند؛ با همانها حرف میزدم و با همانها هم تفریح میکردم. گاهی هم اگر خیلی زیادهروی میکردم سری به ماری میزدم و ساعتی را با او میگذراندم.
مقابلِ خانه ایستادم، خواستم در را باز کنم که متوجهی بستهی کاهیرنگی شدم که جلوی در گذاشته بودند. درست شبیه چهار بستهی قبلی بود، یک جعبهی کوچک مربعی که با یک پاپیون خرمایی و نگینِ آبیرنگ، به زیبایی تزیین شده بود، زیباییای که نه تنها دلربایش نکرده بود؛ بلکه خفناک بود و دلهرهآور.
نفس عمیقی کشیدم و بسته را برداشتم. از چهار ماهِ پیش، هر ماه یکی از این بستهها را روبهروی خانهام گذاشته بودند. بعضی وقتها اول ماه، گاهی هم آخر ماه. این بار هم بینشانه بود. نمیدانستم از کجا میفهمیدند من خانه نیستم و بسته را جلوی در میگذاشتند. حس بدی داشتم، انگار تمامِ حرکاتم کنترل میشد.
در را باز کردم، بسته را روی اپنِ آشپزخانه گذاشتم و روی صندلی ننویی کنار شومینه نشستم.
پیشنهاد می شود
دانلود رمان دچار یعنی عاشق (جلد دوم)
رمان روشنتر از آفتاب | سروش۷۳
