مقدمه:
مجموعه دلنوشته در یک قدمی هبوط _ میشناسم این منِ خودنما را! این منِ زندهنما را، این بنی آدم پر دردوبلا را. آه از حسرت و درد برمیخیزد از سینه؛ فقط یکدم دارد نوای این خدا را.
مجموعه دلنوشته در یک قدمی هبوط
قسمتی از دلنوشته:
گویند در این حوالی
مردهای زندگی میکند!
مردهای که نفسهایش سرد
و متحرکی بیش نیست.
ای مردم، به خدایی که
خدای من و شماست؛
دروغ گفتن و زندهزنده
به گور کردن، خوب نیست!
دل که مُرد، گویی عالم برایم مرده است.
من را که دفن کردید،
الان به تماشای چه نشستهاید؟!
***
سردی که به رگهایم سرایت کرد،
هی جریان پیدا کرد و به قلبم نفوذ کرد.
قلب منجمد شدهام،
یک بار که سنگین ضربه خورد!
دیگر مرگم فرا میرسد.
***
تپشهای قلبم کم شده…
درد عجیبی در این سینه شکافته شده،
فدای دعاهای نیک مردم!
آنقدر خوب هستن که شرمندهی
محبتهای نکردهیشان میشود آدم.
***
گاهی با خود میگویم،
این روزگار را باید ترک کرد و رفت؛
امّا…
باید حرفها را به آب،
خاطرههای بد را به باد،
و آدمیان را به زیر خاک سپرد.
***
چشمانت را ببند و لبخند بزن.
این دنیا در غرق کردن انسانها؛
بسی ماهر است… .
آنچنان تو را غرق در بدبختیهایش میکند،
که از خودت هم یادی نمیآید!
فقط کافیست به این غوغای زمانه
نگاه کنی و با صبر لبخند بزنی.
***
شده گاهی دلت بخواهد،
چشمانت را ببندی و دیگر بیدار نشوی؟!
من همیشه منتظر آن روزم… .
آن روز که برسد،
دیگر برایم کسی مهم نیست.
***
میگن با خوبی، خوبی میبینی.
من که چیزی ندیدم!
شاید هم دستم نمک نداشت!
ولی فهمیدم زیادی به کسی خوبی کنی،
حس بدباوری بهش دست میده.
حکایت برخی از آدمای این روزها
***
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشتههای پریشان نامه | مهراز
دانلود مجموعه دلنوشته های منطق های متلاشی
مجموعه دلنوشتههای گرداب | فلورا.
قلم بسیار زیبایی دارید.
موفق باشید♡