دانلود داستان کوتاه هرگز برای عشق دیر نیست ⭐️

وقتی که عشق دروازه‌های قلبت را باز می‌کند با موانع‌ خطرناکی روبه رو می‌شود. اولین مانع، شک و تردید است. نمی‌دانی که آیا این شخص واقعاً عاشق تو است یا خیر؛ اما وقتی محبت‌هایش را می‌بینی‌، عشق موفق می‌شود اولین مانع را رد کند. دومین مانع حسادت است. تو می‌خواهی تمام محبت آن فرد برای تو باشد. این مانع نسبتاً سختی است که تمام توجه آن فرد برای تو باشد؛ اما وقتی آن فرد تمام هستی‌اش را برای تو می‌دهد، عشق از آن نیز عبور می‌کند. اما وای از مانع سوم و آخرین غرور، این غرور است که مانع ورود عشق به اعماق قلبت می‌شود. باید دید که دختر مغرور قصه‌ چطور می‌تواند دروازه‌ی قلبش را تماماً برای عشق باز کند!

صدای تیک‌تیک ساعت در آن سکوت برایم عذاب‌آور بود؛ چون نشان از زمانی می‌داد که همین‌طور برای خود جلو می‌رفت و کسی هم جلودار آن نبود. روی مبل در هال، رو‌به‌روی‌ صفحه سیاه و خاموش تلویزیون نشسته بودم و خیره شده بودم به تکه‌های شکسته گلدان که کنار تلویزیون برای خودش رها افتاده بود. آن گلدان، کریستالی بود و با خورد شدنش، به هزاران تکه شیشه تبدیل شده بود. خیره شدم به گل‌های‌ لاله‌ای که کمی آن‌طرف‌تر به حال خود افتاده بودند. رنگ قرمزشان‌ بدجوری در آن پارکت‌های سفید خانه برق می‌زدند. عاشق گل لاله بودم؛ ولی حالا انگاری اصلأ به آن هیچ علاقه‌ای نداشتم. نه به آن گل لاله، نه به آن گلدان کریستالی شکسته، نه به صدای تیک‌تیک عذاب‌آور ساعت! به هیچ چیزی علاقه نداشتم. فقط در آن‌ ثانیه، در آن‌ لحظه می‌خواستم بدانم که الآن آریا کجاست؟ الآن حالش خوب است؟! اصلاً چه شد که این‌طور

 

دانلود داستان کوتاه هرگز برای عشق دیر نیست

 

دانلود داستان کوتاه هرگز برای عشق دیر نیست

 

 

شد؟ چرا به او چنین ‌حرفی زدم‌؟! من که می‌دانستم او در چنین مسائلی حساس است؛ پس برای چه؟ چشم‌هایم‌ از شدت این‌که به تیکه‌های شیشه خیره شده بودم، به سوزش افتاد. آرام چشم‌هایم را بستم‌‌ و آه عمیقی کشیدم. کمی به سمت زمین خم شدم و سرم را بین دست‌هایم‌ پنهان کردم. فکر کردم که اشتباهم کجا بود؟ برگشتم به پنج ماه پیش، آن زمان که من خوش و خرم بودم، آن زمان که من معنی درد و غم را نمی‌دانستم چیست! آن زمان که من بیست و سه سالم‌ بود و آن ماهی که من هنوز ازدواج نکرده‌ بودم.
آن ماه که آریا بیست و هشت سالش بود و در آن ماه که او هم هنوز ازدواج نکرده بود، خوب به یاد دارم که چقدر با آریا و خواهرش آوا صمیمی بودم. چون به هر حال آن‌ها پسرعمو و دخترعمو‌ی من بودند. من هم چون تک فرزند و تنها بودم، فقط با آن‌ها ٱنس گرفته‌ بودم و به آن‌ها به چشم خواهر و برادر نگاه می‌کردم. چقدر در کنار همدیگر شاد بودیم، فارغ از دنیا چقدر من در کنار آن‌ها‌‌ خوشحال بودم! خوب آن روز را که من و آریا و آوا با هم‌دیگر به بالای کوه رفته بودیم را به یاد دارم. چقدر آن روز خوب بود، روی نوک تیز صخره ایستاده بودم و موهای قهوه‌ای روشنم‌ در باد رها بود. چشمان آبی‌رنگم‌ را که به رنگ آبی بیکران بود، بسته بودم. لبان‌‌ غنچه‌ام به لبخندی باز شده بود. با لبخند رو به‌ آریا که با نگرانی به من خیره شده بود، گفته بودم:
– خیلی احساس خوبیه.
آریا با آن چشمان مشکی‌رنگش‌ که در غروب خورشید برق میزد‌‌ و موهای مشکی‌رنگ مانند شبش‌‌ که به دست باد به این‌سو و آن‌سو می‌رفت، با آن پوست سفیدش که بیش از اندازه سفید شده بود، با نگرانی گفته بود:
– باشه حالا! میشه بیای کنار از اون‌جا؟ سیلوانا باد هم میاد‌ خطرناکه.
من و آوا بودیم که با خنده گفته بودیم: «ترسو» من واقعاً چرا نفهمیدم که آن چشمان نگران که مدام دو دو ‌میزد‌‌ از چیست؟! چرا نفهمیدم

 

پیشنهاد می شود

 رمان تردست | افسون رضائیان

رمان هورزاد | مهدیه احمدی

دانلود رمان تقصیر

رمان رامش

5/5 - (1 امتیاز)

منتشر شده توسط :REZA_M در 1283 روز پیش

بازدید :1600 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

داستان کوتاه هرگز برای عشق دیر نیست

نویسنده

fateme26 کاربر انجمن یک رمان

ژانر

عاشقانه

طراح

ایسا حامی

تعداد صفحات

39

منبع

یک رمان

اندروید

دانلود فایل apk

پی دی اف

دانلود فایل pdf



افزودن نظر