رمان تاروت ⭐️

دانلود رمان تاروت رازک فارق تحصیل رشته معماری از دانشگاه شریف و یک نخبه‌ است، او برای گذراندن طرحش وارد یک شرکت شده و با هامرز اعتمادی آشنا می‌ شود و با وجود مخالفت دو خانواده با اجازه دادگاه با هم ازدواج می‌کنند و رازک و هامرز شرکت شارونا را تاسیس می‌کنند که ایده و اجرای ساخت یک شهرک از رازک و سرمایه از هامرز باشد، در این راه هم تقریبا موفق می‌ شوند ولی عمر خوشبختی‌ شان بیشتر از یک سال دوام نمی‌ آورد و با دسیسه‌ ای که فرنگیس مادر شوهرش برایش می‌ چیند، رازک روانه زندان می‌ شود و هامرز طلاقش می‌ دهد و مامان رازک بخاطر این اتفاقات فوت می‌کند و پدرش هم

به عقربه ی قرمز رنگ ساعت که نقشه شمارش ثانیه ها رو داشت خیره شدم ، ثانیه شمار از پنج به شیش خودشو کشوند و درب اتاق باز شد. دختر جوونی با قیافه ی آویزون و لب و لوچه ی مچاله شده از اتاق بیرون اومد و توی مسیری که تا در خروج در پیش داشت فقط به کارت نارنجی رنگی که توی دستش بود نگاه میکرد. نگاهم بدون انگیزه ی خاصی روی صورت منشی نشست

ابروهای ظریف و تتوی هاشورشو توی هم قفل کرد ، لبشو به حالت تیک واری روی هم مالید … از بینیش دمی از هوای نامطبوع اتاق مربعی گرفت و لبهای نازکشو که به زور برق لب و رژ نارنجی کمی برجسته شده بودند رو باز کرد و گفت: رازک مهرنیا ! خودمو لبه ی صندلی کشیدم ، گلوم خشک بود و دلم میخواست آبدارچی رو توی سطل مکانیزه ی رو به روی بانک انصار سر بن بست بندازم که یه لیوان یک بار مصرف رو از من دریغ کرد.

رمان تاروت

دانلود رمان

 

 

با قدم های آرومی به سمت در اتاق میرفتم، مثل بعضی از کابوس هام بود که هرچی پیش میرفتم همه چیز از من دورتر میشد. با صدای همونی که تیک حرکت زانو به چپ و راست داشت، نرسیده به در ایستادم. با نق و نوقی گفت: کت واک که نیست ! به ناز و کرشمه ات نمره نمیدن … حق به جانب نگاهش کردم ، عصبی بود وپوسته های لبش رو می جویید. نفس عمیقی کشیدم ولوله کردنش رو موکول کردم به بعد

دستم که به دستگیره ی در اتاق خورد احساس کردم توانشو ندارم… توان هیچ کاری رو ندارم .گریه ام گرفته بود ، خواستم برگردم که انگشتهام نافرمانی کردند و دستگیره رو پایین کشیدم. نفسمو فوت کردم… خودمو به جلو کشیدم… شکمم قبل از قوه ی تکلمم قار و قوری کرد و مردی که پشت میز نشسته بود سرشو از روی پرونده ای که جلوی روش بود بلند کرد

با دیدنم یک تای ابروشو بالا فرستاد . با دست اشاره به صندلی رو به روی میز مشکی رنگش کرد وگفت: بفرمایید. راحت باشید. د یگه آب از سرم گذشته بود فرصت اینکه به عقب برگردم رو نداشتم .فرصت اینکه برم توی همون زباله دونی خودم روی تخت دمر شم و بالش رو بغل کنم و اجازه بدم خواب و رویا منو از خودمو بدزده هم نداشتم

روی صندلی ناراحت رو به روی میز فرود اومدم. لبخندی زد و گفت: اسم؟ فقط بهش خیره شدم … من فرم ها رو پر کرده بودم… حداقلش که مطمئن بودم توی قسمت نام و نام خانوادگی یه چیزهایی نوشته بودم! صدام لرزید و گفتم: رازک مهرنیا … تحصیلات؟ … لیسانس عمران . لبخندی زد و گفت

تاروت فانتزی ترین و متفاوت ترین داستان من تا به امروز هست .

سرآغاز
ساعت سه بعداز ظهر – ۳:۰۰ pm” “

اینجا جای دنجی نیست، البته هست اما نه برای من ؛ برای آدم های اهل دوسیب و موهیتو… اینجا به درد کسایی میخوره که دلشون میخواد مخلوط بوهای اسپرسو و موکا و فرانسه رو با توتون و تنباکوهای معطر به اسانس های دوزاری استشمام کنن!
اما من لای این همه دود داشتم خفه میشدم، اگر مجبور نبودم ، به ایستگاه سلامت سر نبش خیابون رفته بودم و یه آب طالبی پر از شکر وکف سفارش میدادم.
اما اینجا روی این صندلی ناراحت لهستانی که احتمالا رویه ی چوبیش هر کیس دیگه ای رو برای سلفی های پشت سر هم منقلب میکرد، مجبور بودم به ژله ای که کنار بستنیم نقش دکور رو بازی میکرد خیره بشم.
ساعت سه و پنج دقیقه ی بعد از ظهر – ۳:۰۵ pm””

 

کنار پیشخون ، دو تا صندلی پایه بلند بود ، یه قفسه ی کتاب کوچیک هم درست وسط پایه های صندلی ، زیر پیشخون تعبیه شده بود.
سهراب… شاملو… حسین پناهی! شریعتی… گرگوری پک ، صادق هدایت ! الفرد هیچکاک … همفری بوگارت ! انیشتین با زبون بیرون اومده … و فروغ و پروین… چگوارا وچرچیل ! غیر طبیعی هم نبود اگر چشم میچرخوندم و مارلون براندوی گاد فادر هم به چشمم میخورد . اها اونجاست . تصویرش درست کنار آل پاچینو و پل نیومن روی دیوار جا خوش کرده بود !
پوسترهای ده در ده ، مربعی ای بودند که درست زیر پیشخون به طرز نامرتبی چیده شده بودند .
روی دیوار کاه گلی وتاریک کافه هم گل های خشک اویزون بود و بساط فنگ شویی…. دایره های متصل به پر… ماسک های خندان و گریان… مجسمه های افریقایی که با لبهای سرخ و گوشواره های پهن بیشتر شبیه یه وسیله ی شکنجه بودند تا عاملین دکورهای لوکس و روشن فکر گرایانه !
ساعت سه و ده دقیقه ی بعد از ظهر – ۳:۱۰ pm””
صدای زنگوله ی بالای در ، کل کافه رو از بهت و سکوتی که البته با موزیک کلاسیک احمقانه ای پر شده بود، شکست . با قدم های آرومی به سمت پیشخوان رفت، درست روی یکی از صندلی های پایه دار نشست، زانوی راستش رو با احتیاط کنار عکس سهراب به دیواره ی چوبی پیشخون چسبوند و پاشنه ی پای چپش رو روی تیکه چوب ظریف و باریکی که پایه ها رو دوره کرده بود ، گذاشت .
کمی به جلو خم شد، پاکت سیگارشو از توی جیب راستش بیرون کشید، عینک دودی و سوئیچ ماشینش رو روی پیشخون انداخت و در نهایت یه نخ از کنت بود که کنج لبش جا میشد و فندکی که از سقف به طناب کنفی ای وصل بود رو آروم به سمت تنباکوی جمع شده کشید و تق …
شعله ی کوچیکی روشن شد .
یه تُرک تلخ ! همین . مثل همیشه .

 

رمان عاشقانه :

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری

رمان نسل دلدادگان | زینب محمدی

دانلود رمان کافه اسپرسو

دانلود رمان هر شب یک سوال

رمان سهم من از عاشقانه‌هایت

 

این یک معرفی می باشد

منتشر شده توسط :REZA_M در 681 روز پیش

بازدید :8447 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..


دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 4 )


  1. کوثر گفت:

    این رمان چند وقتیه که تموم شده برای دانلود نمیزارینش؟

  2. Mahsa گفت:

    اینکه چند تا برنامه دیگه هست، تاروت توش نیست

  3. شیرین گفت:

    میشه لطفا فرمتهای مختلف این رمان رو واسه دانلود بذارین،این رمان مدتهاست که تموم شده

افزودن نظر