خلاصه رمان : دانلود رمان یار و یاور آریا نفس عمیقی کشید و در حالی که به سمت در می رفت فریاد زد. من با دختری که یبارم ندیدمش عروسی نمیکنم. والسلام! در با صدای بدی بسته شد و مادر عصبی روی تخت نشست. سهراب با حرص به سمت او برگشت. بیا! اون همه گفتم اسم این پسرو نزاریم یاور، گفتی نه میخوام یاد بابام زنده باشه. حالا تحویل بگیر. خوبه دیگه! تو هم یکی رو پیدا کردی حرصتو روش خالی کنی. انگار الان مشکل ما اینه که اسمش تو شناسنامه یاوره.( انگشت اشاره اش را روی شقیقه فشار داد) ولی خب حق داره بچم. داری زندگیش رو برای یه شرکت کوفتی خراب میکنی. انگار یادت رفته اگر شرکت کوفتی نبود تو مثل ملکه ...