خلاصه: دانلود رمان تلخی بی پایان بارون مثل شلاق به صورتم می کوبید. خودم هم نمی دونستم چند ساعته که خیابون ها رو طی می کنم فقط می دونستم که توانم رو به تحلیل بود و پاهام از شدت درد گزگز می کرد. ایستادم و دستم رو به دیواری گرفتم تا مانع از افتادنم بشم. سرگیجه امانم رو بریده بود. خیسی لباس هام باعث می شد سرمای بیش تری تو وجودم رخنه کنه. دست های یخ زده ام رو تو جیب های سویی شرت آبی رنگم فرو کردم. دوباره به راه افتادم. خودم هم نمی دونستم کجا می رم. به سمت مقصد نا معلومم حرکت کردم. دندون هام از شدت سرما به هم می خوردند و دست و پاهام بی حس شده بود. صورتم از اشک ...