خلاصه: دانلود رمان اسطوره زیر باران زیر شلاق های بی امان بهاره اش...ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ وسرنشین های از دنیا بی خبرشان...! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خردشوم...بیش از این له شوم...بیش از این خراب شوم ...!صدای بوق ماشینها مثل سوهان...یا نه مثل تیغ !....یا نه از آن بدتر...مثل یک شمیشیر پزهرآلود...! روحم را خراش میدادند.سرم را به همانجایی رمان اجتماعی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست...تکیه دادم...! آب از فرق سرم راه می گرفت...از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد...! از آن به بعدش را...نمی دانم به کجا می رفت ...! همهمه اوج گرفت...دهانم گس شد...عدسی چشمانم سوخت...گلویم آتش گرفت...خشکی گردنم بیشتر ...