به خدا قسم که تخت پادشاهیم را دو سنگ ماه نشانت به زیر کشید! تو چه میدانی من چه میگویم؟ آه امان از حواس پرتی! باز هم من ماندم و سنگهای صامتی که فرمانروای این دژ سنگی است.به یاد دارم آمدی و گفتی:«باز هم تو؟» و من، همانجا برای بار هزارم، صدایت را در صندوق خاطراتم ضبط کردم که میگفت: «باز هم تو؟» و این شد لالایی شبهای من! *** میشود امشب به خوابم بیایی، دستانم را بگیری و با خود ببری؟! آخر من تا کی با دو سنگ ماهنشانت به گفتگو بنشینم؟ میشود امشب بیایی؟ امشب که بیایی با تاجی از ستارهها، آسمان سیاهت را آذین میبندم! آری... امشب که بیایی، با دستانم در شبهایت قدم میزنم، و دنیا را به پایت قربانی میکنم. *** گاهی اوقات، قلبم هم پمپاژ اسم تو را به رگهای ...