داستان کوتاه یک کلام تا فریاد ⭐️

خلاصه:
داستان کوتاه یک کلام تا فریاد – روایتی که داستانی متفاوت را بازگو می‌کند؛ اتفاقی که سال‌ها پیش افتاده و هنوز آثارش در زندگی نوجوانی باقی است. سوال‌هایی هر روز از او پرسیده می‌شود و معمایی که شاید تا ابد بی‌خواب بماند؛ مانند خاطره‌ای که ذهنش هست و صاحب آن چشمان سیاه که جانش را نجات داد، شاید هم هشداری که بر دیوار شهری نوشته شده:
«هرگز در یک جنگل، دوچرخه‌سواری نکن!»

داستان کوتاه یک کلام تا فریاد

کلام تا فریاد10

قسمتی از داستان:
از روی دوچرخه آبی رنگ و کوچکش پایین آمد، با اخم‌های کودکانه‌اش نگاهی به زنجیر در رفته دوچرخه کرد؛ گونه‌هایش را پر از باد کرد و سپس کلافه آن را بیرون داد، برخاست و با نگرانی به جنگل بزرگ و مخوفی که در آن گیر افتاده بود، نگاه کرد؛ جنگلی که درختان سیاهش تا آسمان می‌رسیدند. نور ماه، از میان درختان عبور می‌کرد و نقطه کوچک و دایره‌ای که او در آن قرار داشت را اندکی روشن می‌کرد؛ ترسیده بار دیگر به دوچرخه نگاه کرد اما هیچ راهی به ذهن هفت ‌ساله او نمی‌رسید. باد به آرامی، با موهای کوتاه مشکی‌رنگش بازی می‌کرد و بند بلند کلاه سویشرت نارنجی‌اش را به پرواز در آورده بود‌. به کفش‌های نارنجی و آبی که به پا داشت نگاه کرد، سپس نگاهش را به شلوارک لی‌اش دوخت. آهی کشید، با این وضعیت نمی‌توانست تا خانه برود. ناگهان صدای خش‌خش برگ‌ها را از پشت‌سرش شنید، به عقب برگشت و چشمان نارنجی‌رنگش را به اطراف دوخت. ترسیده گفت:
– من…من…فقط دوچرخه‌ام خراب شده.
اشک در چشمانش جمع شد و با عجز گفت:
– قسم می‌خورم…نمی‌خواستم شما رو ناراحت کنم!
بغضی در گلویش نشست، لب پایینش را میان دندان‌هایش گرفت و نالید:
– من…قول میدم دیگه وارد جنگل شما نشم.
بر روی زمین خاکی زانو زد، دستانش را بر روی صورتش گذاشت و هق‌هق‌کنان ادامه داد:
– متأسفم…دیگه نمیام این‌جا!
بوته‌ها آرام تکان خوردند و هیبتی روح مانند از دل جنگل بیرون آمد؛ موجودی شبیه به انسان با لبخندی عریض با پاهای برهنه‌اش به سوی کودک رفت، لبخندی وحشتناک زد و دندان‌های تیزش را به نمایش گذاشت؛ دستان بلندش بر روی زمین کشیده می‌شد، با صدایی خش‌دار زمزمه کرد:
– ولی تو باید مجازات بشی مارک!
موهای سیاه و بلندش روی صورتش ریخته و چشمان خالی از حدقه‌اش را پنهان کرده بود؛ سرش را کج کرد و ادامه داد:
– تو به جنگل من تجاوز کردی پس باید تاوانش رو بدی.
مارک با وحشت سرش را بلند کرد و آن موجود را درست بالای سرش دید، زبانش از ترس بند آمده و موجود، چنگال‌هایش را بالا برد تا انسان کوچک مقابلش را مجازات کند که ناگهان… .

5/5 - (1 امتیاز)

منتشر شده توسط :raha در دیروز

بازدید :75 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

یک کلام تا فریاد

نویسنده

ماهیار

ژانر

فانتزی / ترسناک

طراح

REIHANE_F

تعداد صفحات

57

منبع

یک رمان

پی دی اف

دانلود فایل pdf



افزودن نظر