رمان رفیق فابریک ⭐️

خلاصه:

رمان رفیق فابریک – فرزاد نویسنده‌ی جوونی که برای نوشتن داستانی ترسناک، دست به احضار روح می‌زنه، اما پس از عدم موفقیت و مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دوستش، جهت تلافی نقشه‌ای می‌کشه که جونشون توسط موجودات ماورایی در معرض خطر قرار می‌گیره، اما… .

رمان رفیق فابریک

delbarooneh.650 14030911 061524291

 

بخشی از رمان:

ساعت از دوازده و نیم شب گذشته بود. پشتِ میزِ کارم نشسته و در حال خوندن مطلبی درباره‌ی احضار روح بودم تا توی داستانی که قرار بود ماه بعد توی مجله چاپ بشه، ازش استفاده کنم. هر بار که می‌خواستم داستان بنویسم هزار بار خودم رو لعن و نفرین می‌کردم. من چرا نویسنده شده بودم؟ مگه شغل بهتری نبود؟ اصلاً مگه نوشتن هم شغله؟

چند روزی بود که فکر نوشتن یه داستان ترسناک، مثل خوره به جونم افتاده بود. اون شب بس که توی اینترنت چرخیده بودم، به شدّت احساس خستگی می‌کردم و چشم‌هام می‌سوخت.

نمی‌خواستم بخوابم؛ یعنی تا در این مورد به نتیجه‌ای که می‌خواستم نمی‌رسیدم، خوابم نمی‌بُرد! تصمیم گرفتم زنگی به کارن بزنم تا هم رفع خستگی کرده باشم و هم ازش مشورت بگیرم.

گوشیم رو از روی میز مطالعه‌ای که کنارش روی صندلی چنبره زده بودم برداشتم و درحالی‌که داشتم شماره کارن رو می‌گرفتم، ذهنم پر کشید به این همه سالی که باهم رفیق بودیم. یک رفاقت چندین و چندساله؛ از وقتی خودم رو شناختم، بچه محل و رفیق بودیم.

کارن دو سال از من بزرگ‌تر بود و همین دو سال باعث میشد همیشه مثل یک حامی رفتار کنه و همه جا هوام رو داشته باشه. حتی توی نوشتن!

می‌دونستم شب‌ها تا دیر وقت بیداره و مطالعه می‌کنه، برای همین بدون رودربایستی باهاش تماس گرفتم. صدای خسته‌اش پشت تلفن من رو از افکارم بیرون کشید:

– پسر تو خواب نداری؟

صدام رو صاف کردم و با لحنی جدّی پرسیدم:

– سلامت کو؟

– نمی‌خواد واسه من کلاس اخلاق بذاری، تو اگه این چیزها حالیت بود که این وقتِ شب زنگ نمی‌زدی. ساعت رو نگاه کردی؟

غرغر کردم:

– ایرادی داره آدم زنگ بزنه حال رفیقش رو بپرسه؟ عجبا!

صدای خون‌سردش از پشت خط اومد:

– آره ایراد داره. چون داشتم کتاب می‌خوندم و جنابعالی پارازیت انداختی!

نُچ‌نُچی کردم:

– خوبی هم بهت نیومده؛ من زنگ زدم حالت رو بپرسم، اون‌وقت تو جواب سلامم هم نمیدی! باشه… این‌جوریه دیگه؟

این‌بار صدای خنده‌اش بلند شد:

– اصلاً گیرم که سلام. آخه مگه روز رو ازت گرفتن که این موقع شب زنگ زدی حالم رو بپرسی؟

خودم رو دلخور نشون دادم:

– عه؟ حالا که این‌جوریه اصلاً نمیگم واسه چی زنگ زدم!

– خیلی خب حالا؛ بگو ببینم باز کجا گیر کردی؟

کمی صدام رو بالا بردم و با لحن گلایه‌آمیز پرسیدم:

– عه من کِی وقتی گیر کردم بهت زنگ زدم؟

خیلی ریلکس و خون‌سرد جواب داد:

– همیشه داداش، همیشه!

سعی کردم بحث رو عوض کنم:

– ببین دنبال یه نفر می‌گردم که یه ارتباطی به ارواح و اجنّه داشته باشه!

3/5 - (1 امتیاز)

منتشر شده توسط :raha در 14 روز پیش

بازدید :605 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

رفیق فابریک

نویسنده

فاطمه بهار

ژانر

فانتزی‌/‌ طنز

طراح

یگانه سلیمی

تعداد صفحات

597

منبع

یک رمان

پی دی اف

دانلود فایل pdf



دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 1 )


  1. لیلیوم گفت:

    رمان تقریبا ترسناک و جالبی بود، البته جا برای پیشرفت زیاد داشت. به امید موفقیت بیشتر برای نویسنده ی عزیز❤️

افزودن نظر