رمان په ژاره ⭐️

خلاصه:
رمان په ژاره – تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!​

رمان په ژاره

جلدها

قسمتی از رمان:
دسته‌ای از موهای مشکی‌رنگش را به دور انگشتش تاباند و با مکث از روی صندلی چوبی بلند شد. صدای قیژقیژ صندلی فضای کوچک اتاق را در بر گرفت و خنده برلب‌هایش آورد.
– یک بار نشده من بلند شم و تو قیژقیژ نکنی!
شانه‌های ظریفش را بالا انداخت و انگشتش را روی دسته‌ی صندلی کشید. لکه‌های کوچک و بزرگ رنگ روی صندلی خودنمایی می‌کردند و او علاقه‌ای به پاک کردن این رنگ‌ها نداشت. با این رنگ‌ها زندگی می‌کرد و نمی‌توانست زندگی‌اش را پاک کند!
دستمال سفیدرنگی که روی میز شیشه‌ای کنارش بود را برداشت و با آن لکه‌های رنگی روی دستش را پاک کرد. بعد از اتمام کارش نفس عمیقی کشید، آن‌قدر عمیق که بوی رنگ درون سینه‌اش حبس شد و بیرون نیامد.
با ضربه‌ای که به در خورد، قلم‌موی آبی رنگش را پشت گوشش گذاشت و نجوا کرد:
– بله؟
روی پاشنه‌ی پا چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. چشم‌های مشکی فرد روبه‌رویش از حس تحسین لبریز شده بود و لب‌های کشیده‌اش به خنده باز شده بودند!
دست به‌سینه ایستاد و با غرور اطراف اتاقش را زیر نظر گرفت. تابلوهای کوچکی که اثر دستش بودند را بر روی گوشه و‌ کنار دیوارها گذاشته بود و قلبش با نگاه کردن به آن‌ها لبریز از حس خوب می‌شد، حس خوبی که فریاد میزد « دیدی من تونستم؟».
دل از کنار پنجره کَند و قدمی به جلو گذاشت، دست‌هایش را در هم قلاب کرد و آرام لب زد:
– خوب شده؟
نگاه مرد روبه‌رویش، بر روی قلم‌مویی که پشت گوشش جا گرفته بود، ثابت ماند. لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد، دستی به ته ریشش کشید و محکم گفت:
– عالی شده!
چشم‌های سبزش را در حدقه چرخاند و مجدد اتاق را زیر نظر گرفت. انگشت اشاره‌اش که آغشته به رنگ سبز شده بود را به سمت بزرگترین تابلوی داخل اتاق گرفت و گفت:
– حس می‌کنم جای این تابلو مناسب نیست.
پیچیدن بوی گلاب زیر بینی کشیده‌اش خبر از نزدیک شدن مرد می‌داد. دست‌هایش را به بازوهایش رساند و آن‌ها را بغل کرد. رد آفتاب که از میان پرده‌ی صورتی رنگ وارد اتاق شده بود را دنبال کرد تا به نیم‌رخ مرد کنارش رسید. آفتاب درون چشم‌های مرد جا خوش کرده بود و به جذابیت صورتش اضافه می‌کرد. تارهای سپید میان موهایش زیر نور آفتاب خودی نشان می‌دادند ولی دلیل نمی‌شد که او، او را دوست نداشته باشد.
دست پر از پینه‌ی مرد جلو آمد و قلم‌مو را از پشت گوشش برداشت و با خنده گفت:
– می‌ترسم آخرش یه روز حواست پرت شه و یه کارد بزاری پشت گوشِت!
لب‌هایش به خنده باز شدند و چال کوچکی که روی صورتش بود، به نمایش گذاشته شد. نگاهش را مجدد به تابلو‌ دوخت و گفت:
– نگفتی، جاش خوبه؟
مرد کمی خم شد و قلم‌مو را درون لیوان شیشه‌ای روی میز گذاشت‌. بعد از اتمام کارش، کمر صاف کرد و مجدد به تابلو خیره شد. تصویری که در تابلو نقش بسته بود، خبر از نقصش می‌داد؛ نقصی که هیچ‌وقت قادر به برطرف کردن آن نبود!
ترکیب رنگ قهوه‌ای با زرد در تابلو خیره کننده بود، با قلبی که لبریز از حس خوب شده بود به سمت دخترش چرخید. دستش را به موهای مشکی دخترش رساند و به نرمی آن‌ها را پشت گوشش فرستاد.
– جاش خوبه.

4/5 - (1 امتیاز)

منتشر شده توسط :raha در امروز

بازدید :54 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

په ژاره

نویسنده

میم. ز

ژانر

اجتماعی / تراژدی / عاشقانه

طراح

آرزو توکلی

تعداد صفحات

352

منبع

یک رمان

پی دی اف

دانلود فایل pdf



افزودن نظر