رمان چشم های بسته ⭐️

خلاصه:
رمان چشم‌های بسته – قاتلی با لقب انزوا وجود دارد که نه جنسیت آن، نه اسم اصلی آن و نه هیچ مشخصات دیگری از او وجود ندارد. او هر چشم آبی را که می‌بیند می‌کشد. حال، او پنج نفر را به خانه‌ی متروکه‌ی خود کشانده است. دو مرد و سه زن. آیا آن‌ها جان سالم به در می‌برند؟

رمان چشم های بسته

1000001259

قسمتی از رمان:
همه بادقت به تلوزیون بزرگ زل زده‌اند. یکی از پرستاران، کنترل را در دست می‌گیرد و صدا را زیاد می‌‌کند‌. خبرنگار بی‌بی‌سی، درحالی‌که دارد با زور خودش را جمع می‌کند، در همان حالت نشسته و با چشمان بسته، برعکس کار همیشگی‌اش در پخش زنده، تند اخبار را می‌گوید:
– قاتلی زنجیره‌ای و طبق حدس و گمان‌هایمان، قاتل سریالی، به هرکسی که چشم‌آبی دارد می‌رسد، اون رو با خشونت می‌کشد.
سرش را تکان می‌دهد و موهای زرشکی و کوتاهش، روی هوا تکان می‌خورد. از داخل پروژکتور بزرگ پشت سرش، تصویر زنی که چشمانش باز مانده است و چاقوی قصابی بزرگی در پیشانی‌اش فرو رفته است.
بین لبه‌ی چاقو و پیشانی‌اش کاغذی کوچک قرار دارد. امضای کج و معوجی رویش است و با خطی ناخوانا. رویش نوشته است: انزوا، نمایش داده می‌شود.
خبرنگار از چشمش قطره اشکی روی گونه‌اش می‌چکد. ادامه می‌دهد:
– لنز بهترین روش برای زنده ماندن است. به کسی اعتماد نکنید… .
دوباره، هق‌هقش حرفش را قطع می‌کند‌. پخش زنده قطع می‌شود. مامور مخفی‌ای با نام بیلی، با لبخندی از سر رضایت که برای لنز داخل چشمانش است و تقریباً به آن عادت دارد می‌گوید:
– فکر می‌کنم همه، بعد از مدتی قتل‌عام شوند.
سپس موهای کوتاه و قهوه‌ای‌اش را در هوا تکان می‌دهد.
صدای ویبره‌ی تلفن همراهش، او را از فکر بیرون می‌کشد. رمز گوشی را می‌زند. ایمیلی از فردی ناشناس دریافت کرده است.
«معمار بیلی‌ عزیز! ما از شما برای درست کردن خانه‌ی خودمان، یاری می‌طلبیم.
آدرس: جنگل سیاه، پلاک بیست و چهار.»
بیلی با خواندن این متن پیش خودش گفت:
– این فوق‌العاده‌ست که می‌توانم تحقیق کنم. خوشحالم که کس دیگه‌ای هم از شغل دروغین من خبر دارد. این کار بلدبودن مرا به رئیس ثابت می‌کند!
ایمیل دیگری نیز بلافاصله می‌آید:
«ما خودمان برای آمدنتان وسیله نقلیه‌ای می‌فرستیم. خودتان را اذیت نکنید!»
از روی صندلی بیمارستان برمی‌خیزد. بدن لاغر و استخوانی‌اش را تکانی می‌دهد و قد بلندش را کمی به چشم می‌کشد. لنز‌های سیاهش را جابه‌جا می‌کند تا دقیقاً روی چشمان آبی‌اش قرار بگیرند. کاپشن بارانی‌ زردش را صاف می‌کند. چتر سیاهش را نیز باز می‌کند و از در بیمارستان خارج می‌شود.
باران شدید می‌بارد و کسی جرئت ندارد از مغازه‌ها خارج شود مبادا که خیس شود. چکمه‌های سبز رنگش برای راه رفتن در آن هوا، کمی مناسب است و این نیز از خوش شانسی‌هایش در این روز است. تلفنش زنگ می‌خورد.
«رئیس سالیوان!»
– بله؟ سلام رئیس خوب هستین شما؟
صدای همیشه گرفته‌اش در گوش بیلی می‌پیچد:
– سلام بیلی. چطوری؟ چیکار می‌کنی؟ خبر قاتل رو شنیدی؟ این یه معجزه‌ی الهی تا تو خودت رو ثابت کنی و رسماً عضوی از ما بشی.
می‌دونی که الان فقط یه کارت دانشجویی داری، درسته؟
– بله رئیس! من…خودم رو با این یکی پرونده ثابت می‌کنم. فقط…واسه من خطرناکه می‌دونین… .
حرفش را قطع می‌کند:
– هی! خیلی لوس نباش. تو پلیسی و بلدی از خودت دفاع کنی خب؟
– بله. من باید برم. قطع می‌کنم باشه؟ توی بارونم. خدانگهدار.
گوشی را از گوشش دور می‌کند و داخل جیب بارانی‌اش فرو می‌کند.

امتیاز شما به این رمان

منتشر شده توسط :raha در دیروز

بازدید :77 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

چشم‌های بسته

نویسنده

ویدا

ژانر

جنایی / معمایی

طراح

یگانه سلیمی

تعداد صفحات

389

منبع

یک رمان

پی دی اف

دانلود فایل pdf



افزودن نظر