دانلود رمان به ناچاری ⭐️

خلاصه:

دانلود رمان به ناچاری با صدای جیغِ بلند من و خوردن سرم توی فرمون،دیگه نفهمیدم چی شد ….نوید …از درِ دادسرا بیرون اومدم و با موکلم خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم . اومدم در رو باز کنم که تلفنم زنگ خورد، نگاه کردم و دیدم نیلوفر پشته خطه! جواب دادم …

به به…نیلوفر خانم…احوال شما؟

– الو…الو نوید ….

جانم؟ چی شده؟؟؟ چرا گریه می کنی؟

– نوید من…تصادف کردم …

تَ…تصادف چراا؟ خوبیی؟ حالت خوبه؟

– آ…آره…نَ.نَوید…من دارم از ترس میمیرم

کجایی؟ آدرس بده میرسونم خودمو

– سرِ خیابون اندرزگو ام…بعد از تقاطع کامرانیه

باشه باشه…تا یه ربع دیگه اونجام …

نیلوفر …

حسابی ترسیده بودم . یه خانمی کنارم ایستاده بود و نگرانم بود، به خاطر ضربه ای که به سرم خورده بود .

درد می کرد اما خون نمیومد! بیشتر از تصادفم ترسیده بودم و گریه می کردم تا اینکه از دردم گریه کنم!

به در ماشین تکیه داده بودم و گریه می کردم و به جلوی ماشین که داغون شده بود و به صندوق عقب و

پشت ماشین طرف مقابلم که تقریبا چیزی ازش نمونده بود نگاه می کردم که دیدم نوید رسید و کمی عقب

تر ماشینش رو پارک کرد و با نگرانی به سمتم اومد …

– سلام…خوبی؟؟ حالت خوبه؟

فقط گریه می کردم و حرفی نمی زدم تا اینکه راننده ماشینی که بهش زده بودم با عصبانیت به سمت نوید

اومد …

آقا کی باشن؟ !

– من برادرشونم…امرتون؟ !

امر؟…هه…داداش، خواهر گرامیت زده ماشین مارو نابود کرده بعد تو با قیف حرف میزنی؟

دانلود رمان به ناچاری

دانلود رمان به ناچاری

 

رمان جدید- چه قیفی آقا؟!…خسارتش هر چقدر باشه من تقبل می کنم

زنگ زدم پلیس بیاد

– باشه …

دستام رو جلوی صورتم گرفتم …

– نیلو…چطوری خوبی؟

+ ن…خوبم !

× آقا…آقا بیا جناب سروان اومدن …

یک ساعتی از اون ماجرا می گذشت . خسارت ماشین رو دادیم

و ماشینم رو بردیم تعمیرگاه . راننده خیلی

شاکی بود، حق هم داشت ! بد جور زده بودم بهش .

کیفم رو از توی ماشین برداشتم و رفتم سمتش؛ ازش

عذر خواهی کردم و اون هم خواهش می کنمی گفت

و آروم آروم به سمت ماشین نوید اومدم …

توی ماشین نوید نشسته بودیم و به سمت خونه میرفتیم .

سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و به بیرون خیره

بودم . تمامِ اتفاقاتِ امروز مثل فیلم از جلوی صورتم رد می شدند .

شرمنده ی نوید بودم، طفلی حتما از

کارش زده بود و اومده بود اینجا . می دونستم امروز وقت دادسرا داشت !

فقط خدا خدا می کردم ازم نپرسه

چرا به جای حامد به اون زنگ زدم !

نوید جان…ببخشید…تو دردسر انداختمت .

– نه بابا چه دردسری…واسه تو نکنم واسه کی کنم؟

حتماً از کار و زندگی انداختمت

– نه بابا چه کار و زندگی ای…الان میرفتم خونه نازنین زنگ می زد می گفت

چی خوردی کجا رفتی چی کار

کردی دو ساعت می خواست نصیحتم کنه آخرشم بگه مقصر خودتی دیگه داری تباه میشی…جاش اومدم

اینجا از گیرهای نیلوفر واسه یکی دو ساعت خلاصم

ممنون !

– می گم حالا کجا داشتی تشریف می بردی اونم با اووون سرعت 

خونه !

– آهان ..

پیچیدیم توی خیابون آجودانیه. نمی خواستم برم خونه ی خودمون …

نرو !

 

رمان های توصیه شده ما :

خلاصه رمان بده اسم تحویل بگیر

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن یک رمان برای مطالعه کاربران

رمان منِ خیالی | Baran

رمان رد پای خون | بهار جعفری

دانلود رمان مهرگان (جلد دوم خاتمه بهار)

دانلود رمان تاریک و روشن

 

4/5 - (1 امتیاز)

منتشر شده توسط :REZA_M در 1856 روز پیش

بازدید :3251 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

نام رمان:به ناچاری

نویسنده

نویسنده:عطیه جبلی

ژانر

موضوع:عاشقانه،اجتماعی

طراح

طراح:فرزانه رجبی

تعداد صفحات

تعداد صفحات:262

اندروید

دانلود فایل apk

پی دی اف

دانلود فایل pdf



افزودن نظر