خلاصه:
رمان نفس جهنم – موتورسواری به محض عبور از کنار ماشین شخصی با نام فرزاد پیروز، خلافکاری که به شرزاد معروف است! سمتش تیراندازی میکند؛ اما موفق به کشتن شرزاد نمیشود. شرزاد با قسر در رفتن از آن ماجرا پیگیر موتورسوار میشود. افراد شرزاد با جستجو متوجه میشوند موتورسوار برخلاف تصورشان یک دختر است!
شرزاد به قصد انتقام آن دختر را میدزدد و تلافی کارش را به روش خودش، رویش پیاده میکند!
رمان نفس جهنم

قسمتی از رمان:
جیغ دیگری کشیدم و دوباره دستانم را کشیدم؛ اما دستبندهای چرم مانع شدند.
اشک دیدم را تار کرده بود و بیوقفه به سمت گوشهایم سر میخورد. لاله گوشم خیس شده بود و تمام راه تا گونهام نیز از اشک شور شده بود.
دست بزرگ مرد با نوازشهای گناهآلودش همچنان داشت مرا عذاب میداد.
– ت…تو رو خدا…تو رو خدا ولم کن…من…من اون آدمی که فکرش رو میکنی نیستم…تو رو خدا بذار برم!
به سکسکه افتاده بودم و صدایم به زور از لای پرده حنجرهام رد میشد.
ابروهای کلفت و اصلاح شدهاش بالا رفت.
– بذارم بری؟ ولی من که تازه پیدات کردم.
با سرگرمی و کینه نگاهم میکرد. انگار از تکتک اشکهایم لذت میبرد. از دیدن درماندگی و عجزم آرامش میگرفت.
رویم سایه انداخته بود، درحالیکه ساعد دست چپش در سمت راستم بود و با دست دیگرش نوازشم میکرد.
– نچنچنچنچنچ خیلی بد شد. پرنسس بابا باید همون لحظهای که هیجده سالش میشد ازدواج میکرد. مگه نمیدونستی غولها پرنسسها رو میدزدن؟ هان؟
سرش را نزدیک کرد. عطرش با بوی بدنش درهم رفته بود و توی دماغم میرفت. چشمانم را از این نزدیکی غیرقابل تحمل محکم بستم و سرم را چرخاندم.
ادامه داد:
– ازدواج نکردی، نرفتی پی کار و زندگیت عوضش چی کار کردی؟ خواستی غول بشی. آره عمو؟ خواستی یک غول هفت خط بشی؟
صدای هقهق خفهام از پشت لبهای چفت شدهام بلند شده بود. سینهام از هقهقم میلرزید و نفسم یک در میان بالا میآمد. با اینکه پاییز هنوز تمام نشده بود؛ ولی انگار در اوج تابستان در وسط تیر بودیم که عرق شرشر از روی شکم و پهلوهایم سر میخورد.
وقتی جوابش را ندادم به شانهام چنگ زد که جیغم هوا رفت. لابهلای فریادم بلند گفت:
– آره؟
صدایش پُر از حرص و لذت بود. میدانستم که نباید گریه کنم، نباید ضعف نشان دهم چون از عجزم انرژی میگرفت. این مرد از ترسم تغذیه میکرد؛ ولی دست خودم نبود. یک دفعه از خواب بیدار شده بودم و خود را در مکانی ناآشنا پیدا کرده بودم. وجه ترسناکترش وضعیتم بود. روی تخت با دست و پاهایی که به طرفین بسته شده بود رسماً هیچ کاری از من ساخته نبود. کاملاً بیدفاع و آسیبپذیر بودم.
سرش را بیشتر خم کرد و گفت:
– آخ! جوجه دیو تو باید زندگیت رو میکردی.
تکخند زد و سرش را بلند کرد. سایه شوم و ترسناکش را میتوانستم از پشت پلکهای بستهام ببینم. تا چند ثانیه بیحرکت نگاهم کرد.
سنگینی نگاه داغش وادارم کرد لای پلکهایم را باز کنم. چشمان پُر آبم تصویر مرد مقابلم را کدر کرده بود. پلکی زدم که حباب روی چشمانم ترکید و قطرات اشک برای چندمین بار روی صورتم به سمت گوشهایم غلتید.
لبش به طرفی کج بود. چشمان قهوهایرنگش پُر از شرارت و کینه بود. سرش را با تأسف تکان داد و دست راستش را بالا آورد و زیر چانهام گذاشت تا آن را بالاتر بگیرد.
– خواستی به شرزادخان شلیک کنی…؟ فکر نکردی بعدش چی میشه؟
لبخندی زد و لحظهای نگاه گرفت. دوباره چشم در چشمم شد، دستش را از زیر چانهام دور کرد و آن را در سمت دیگرم روی تخت گذاشت. در کمترین فاصله ادامه داد:
– منم عجب سؤالی میپرسما، خب معلومه دیگه.
سرش را دو مرتبه نزدیک کرد. چشمانم به زور چشمان درندهاش را میدید.
– نفکریدی و عوضش ریدی… تر زدی به زندگیت. فکر کردی پیدات نمیکنم؟
آب دهانم را قورت دادم که نگاهش به سمت گردنم پیش رفت. ظاهراً متوجه فرو رفتن گلویم شد. جرأت نداشتم صحبت کنم، نه توی آن وضعیت و فاصله کم؛ ولی باید حرف میزدم، باید تا آخرین لحظه از خودم دفاع میکردم.
– م…من…من…من اونی که شما فکر میکنید نیستم…به خدا…من…من حتی برای اولین باره که میبینمتون…باور کنید…من تا حالا شما رو ندیدم!
