خلاصه داستان: دانلود داستان کوتاه باران صدایم میزند _ وقتی که یکنفر میرود، وقتی که «بود» میشود و خاطراتش میماند، همه چیز یخ میبندد و سرما به قلب نفوذ میکند. حال او رفتهاست و من ماندم و سوالهای بزرگ و دلیل مبهم رفتنش. میگویند قبل رفتن گفته: «باران صدایم میزند!» میخواهم از باران بپرسم چگونه صدایش زدی که اینگونه رفتن را ترجیح داد. دانلود داستان کوتاه باران صدایم میزند قسمتی از داستان: پاهای سست و فرتوتم دیگر برای من نیستند، من نیستم که ساق لرزانشان را جلو میبرم و به سمت کلبهی ییلاقی هدایت میکنم. من مات ماندهام... . دانلود داستان کوتاه عاشقانه باران صدایم میزند چشمهایم به در چوبی بلوطی و نمدار کلبه خشک میشوند؛ ولی جرئتی برای در زدن ندارم. صداها در گوشم اکو میشوند و ...
