خلاصه رمان :
دانلود رمان شکایت آلا دختری ۱۹ سالهای هست که وسایل خریدش توسط راننده ماشین دزدیده میشه، خانواده آلا شکایت میکنند و اون مرد توی زندان میمیره چند سال بعد پسر اون مرد برای انتقام با آلا ازدواج میکنه گریه کنان از ماشین پیاده شدم؛ مادرم و مریم خانم همسایه کنار در منتظر من بودم، وقتی من رو دیدن هراسان به سمتم اومدن:
– فدای سرت دخترم وسایل رو برد که برد مهم خودتی که سالمی.
مریم خانم با آرامش همیشگی که داشت گفت:
– آلا جان من چند بار سوار ماشین شدم وسایلم رو جا گذاشتم فکر کن صدقه دادی.
وارد که خونه شدیم مادرم به پسر عمهام محسن زنگ زد و گفت که پیکیر بشه ببینه کاری میشه کرد؛ تلفنی با محسن صحبت کردم و مشخصات ماشین رو دادم.
یک ساعت بعد زنگ زد و گفت طرف رو تو فیلم پیدا کرده ولی دو شماره از پلاک مشخص نیست؛ اومد دنبالم و گفت که بریم اداره پلیس برای شکایت.
شکایت که کردیم من شک داشتم طرفم دستگیر بشه ولی سه روز بعد محسن بهم زنگ زد و گفت دزد دستگیر شده.
به همراه پدرم آژانس گرفتیم و به اداره پلیس رفتیم؛ وقتی وارد شدیم محسن مرد رو نشونم داد و گفت:
– خودشه؟– آره.
به چهره مرد نگاه کردم قیافش داد میزد که معتاده؛ واقعا خاک تو سرم که سوار ماشینش شدم.
بعد یه سری کارای اداری گفتن باید منتظر تیم تجسس باشیم؛ یک ساعتی گذشت که اومدن، اول ماشین طرف رو برسی کردن که زیر صندلیش سه تا موبایل و صد و هشتاد تومن پول پیدا کردن.
دانلود رمان شکایت
دانلود رمان عاشقانه جدید شکایت وقتی مرد رو بردن داخل فکر کردم میخوان ازش سوال کنند ولی صدای داد مرد اومد که فهمیدم دارن کتکش میزنند یه لحظه دلم سوخت ولی بعد گفتم حقشه؛ منم اون روز بدجور شوکه شدم و گریه کردم.
جناب سروان من رو خواست داخل؛ همهچی رو تعریف کردم و وقتی گفتم بعد از رفتن اون گریه کردم سروان بلند شد و سیلی محکمی به مرد زد اونم چندبار و با پاهاش محکم زد به کمرش و رفت دوباره نشست.
اصلا دوست نداشتم این صحنه ببینم؛ کاش هیچ وقت این صحنه رو نمیدیدم.
وقتی برگشتیم خونه محسن اومد و گفت دلش به حال مرد سوخته بریم رضایت بدیم و خانواده منم قبول کردن.
شب رفتیم و رضایت دادیم و مرد صد و پنجاه تومن داد؛ مادرم سی تومن بیشتر برنداشت و بقیه رو داد به محسن و اون پول رو داد به پدرم تا بره برای پدر و مادرش یه چیزی بخره.
کنار بخاری دراز کشیدم و با گوشیم آهنگ گوش میکردم که مادرم هراسان وارد سالن شد؛ هندزفریم رو از گوشم بیرون آوردم:
– مامان چیزی شده؟– سارا زنگ زد گفت حال بابابزرگ بده من الان میخوان برم لاهیجان.
– باشه برو ولی هر چی بهم خبر بده.
– باشه.یک ساعت بابا و عمه لیلا وارد خونه شدن:
- بابا از بابابزرگ خبر داری؟سری با تاسف تکان داد:
– اصلا حالش خوب نیست ممکنه همین امشب تموم کنه.
بعد از شنیدن این حرف از پدرم زدم زیر گریه؛ عمه کنارم نشست و شروع به دلداری دادم کرد.
وقتی حالم بهتر شد اشکهام رو پاک کردم:
– بابا یه زنگ بزن ببین چیشد؟– باشه.
رمان های که اینده خوبی خواهند داشت
رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن یک رمان
رمان این عشق مرد میخواهد | آرزو توکلی کاربر انجمن یک رمان
رمان کاش نبودم | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان
میتونست بهتر باشه
خوب نبودش همش از یک نقطه به یک نقطه دیگه میپرید
و زیاد تو نوشتن دقت نداشتن و همش دوست داشتن طلاق بگیرن و زودی ازدواج میگردن و …..
در کل زیاد جالب نبودش
سلام خیلی خوب بود ممنون موصوع متفاوتی داشت دستتون درد نکنه ولی خداییی آراز خیلی حیف بود اینجوری شد
موضوع جالب بود ولی قلم افتضاح بود همش از یه جا به یه جای دیگه میپرید اصلا نمیتونست اتفاقات رو باز کنه و سریع عبور میکرد در کل خوشم نیومد و در کل۵۰صفحشو خوندم که همونم پشیمون شدم وقت گذاشتم براش