دانلود رمان هکر قلب ⭐️

خلاصه رمان :

دانلود رمان هکرقلب من هلیا ملقب به هکر قلب و تو پسری مرموز ملقب به هکر ماشین… من دختری که نه عاشق بوده و نه سعی به معشوق شدن داشته… داستان من و تو داستان دو آدمی است پر غرور…باخت از آن من نیست….. عشق من تو را به زانو در خواهد آورد… یاد من قدم هایت را سست میکند…. و نگاه من دین و ایمانت را به آتش میکشد و تو در خاکستر چشمان من خواهی سوخت…. این من نیستم که غرورم را شکسته و اعتراف میکند…. رمز قلبت در دستان من است…. پس زانو بزن… و در آخر…. من دختری که عاشق نمیشوم….ولی وقتی در های قلبم برای تو باز شد تو را هم دیوانه ی خودم میکنم……

الان هیچی به اندازه ی یه شام دوستانه بهم نمیچسبید.

حداقل خیلی بهتر از این بود که بشینم کنار عموو خونوادش و به حرفای اونا گوش بدم.از هر ۵ تا جمله توی ۴ تا از اونا میگفتن عروسم.

عموبختیار دوست بابام بود.و بیشتر اوقات با خانمش و تک پسرش که آقا شروین باشن خونه ی ما بودن.

من هم فرزند دومه خونوادم.بچه ی آخر.یه آبجی بزرگتر ازخودم دارم که در حال حاضر رفته کیش..

چند سال پیش مادرم رو از دست دادم.و الان فقط با بابام و خواهرم زندگی میکنیم.مثل همیشه نشسته بودیم دور هم و حرف میزدیم که نسرین زنگ زد و ازم خواست شام با سودابه و شهلا بریم بیرون.

بابا اوایل بهم اجازه نمی داد تنها برم بیرون.ولی چند بار که دید به خوبی تونستم از خودم محافظت کنم بهم اطمینان کرد.

دانلود رمان هکرقلب

دانلود رمان هکرقلب

 

رمان عاشقانه انواع کلاس های رزمی رو رفته بودم.بابا و مامان میگفتن لازمه واست.منم بدم نمیومد از رزم.برای همین با علاقه به کارم ادامه دادم.

شلوار لی آبی روشنم رو پام کردم.و مانتوی قهوه ای بلند و اندامیم رو هم پوشیدم.سر کمد بودم تا شال انتخاب کنم که در اتاق زده شد.

بی توجه به کارم ادامه دادم و فقط گفتم:بفرمایین

صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.بلاخره یه شال قهوه ای رو پسندیدم.حس کردم یه نفر پشتمه.برگشتم.شروین بود.اخماشو انداخته بود توی هم و نگاهم میکرد.سرمو کج کردم و گفتم:چیه؟کاری داری؟

_کجا داری میری؟

_یه بار به بابام گفتم.دلیلی نمیبینم دوباره توضیح بدم.اونم واسه ی تو.

با دستم کنارش زدم و رفتم سمت آینه.دنبالم اومد.در حالیکه سعی میکرد لحن صداش آروم باشه گفت:

_هیچ میدونی ساعت چنده؟یه دختر نباید این ساعت بره بیرون.

_پس بقیه ی دخترا چرا میرن بیرون.

نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:خودتم میدونی که……

مکثی کرد و ادامه داد:برام با همه فرق داری.

بی توجه بهش شالمو درست کردمو گفتم:من میتونم مواظب خودم باشم.

کیفمو از روی تخت برداشتم.دستمو گرفت و با عصبانیت گفت:

_من نمیزارم این وقته شب بری بیرون.

خنده ی پر تمسخری کردم و گفتم:تو کی باشی؟مثل اینکه خیلی هوا برت داشته.نه عزیزم.این حرفایی که عمو و خاله میزنن فقط تورو خوشحال میکنه.دیگه نمیدونم باید به چه زبونی بهت بگم من با تو ازدواج نمیکنم.

با التماس نگاهم کرد.همه ی جذبه اش توی دو دقیقه تموم میشد و بعد کارش به ناز کشیدن و التماس میرسید.

 

رمان های توصیه شده :

خلاصه رمان بده اسم تحویل بگیر

رمان مستعمره‌ی زمان | surin

رمان قلب خونین شیطان | سیده پریا حسینی

رمان پسری از نسل خاطره ها | Harry

دانلود رمان جعبه‌ی پاندورا

رمان آشور

3.6/5 - (17 امتیاز)

منتشر شده توسط :PARISA در 2966 روز پیش

بازدید :9732 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

نام رمان:

نویسنده

نویسنده:

ژانر

موضوع:

طراح

طراح:

تعداد صفحات

تعداد صفحات:

منبع

منبع:



دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 3 )


  1. سارا گفت:

    خیلی باحال خنده دار و عاشقانه

  2. سارا گفت:

    عالی عالی عالی

  3. Hanna گفت:

    ممنون عالی بود

افزودن نظر