مقدمه:
دلنوشته روزگار سرد من _ روزگار عجیبیست. سرد و تلخ! دنیا برایت تیره و تار می شود؛ وقتی که… نگاهت همیشه به پشت سرت باشد. گذشته را رها کن؛ گذشته روزگاریست سرد. سردی آن، تا مغز استخوانت نفوذ میکند.
دلنوشته روزگار سرد من
قسمتی از دلنوشته:
سردی روزگار برایت چه سم باشد چه نه
تورا به کشتن میدهد.
روزگار سرد من
دنیایم را تیره کرده
تیرهتر از هرچه که هست و نیست!
***
آن دم که نگاهت در پی گرمایی کوچک است…
سردی روزگار، آرامآرام تمام وجودت را در بر میگیرد.
تمام وجودت، سراسر سرد و بیروح میشود.
یخ میشوی ولی…
گرم.
شکننده میشوی ولی…
محکم و استوار.
***
روزگار بازیگر خوبیست.
آنقدر ماهرانه بازی میکند؛ که…
حتی معروفترینهای سینما
او را تشخیص نمیدهند.
***
آن هنگام که دست روزگار سرنوشتت را رقم میزند
تو مشغول چه هستی؟
خندیدن!
یا
خوشخیالی!
***
به خودت میآیی
ناگاه میبینی درست وسط سرمای بیرحم روزگار
ایستادهای!
نگاهت به اطرافست؛ ولی…
نه چراغی برای گرم کردن خودت
و
نه دستی برای کمک مییابی.
***
آن زمان است که به خودت میگویی
“من چه گناهی انجام دادهام؟!”
گناه بزرگ تو، نابودی خودت است.
***
تو با بیرحمی تمام ولی…
با همدستی روزگار خودت را از بین بردهای!
روزگار فقط راه را به تو نشان داد
ولی تو…
خودت گناه بزرگات را انجام دادهای.
***
قدم میزنی در میان هیاهوی روزگار
سردت میشود.
روزگار آرام کنار گوشت زمزمه میکند:
“تو ضعیف هستی
تو نابود میشوی
تو خستهای”
روزگار اینگونه تو را از پا در میآورد.
***
و تو گول حرفهایش را میخوری
هر روز سردتر از دیروز میشوی.
گرمای دلت را در میان سرمای زمستانی روزگار گم میکنی
به خاطر چه چیز؟
قدرت؟!
شهرت؟!
و شاید هم
رهایی؟!
***
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشتههای مثلِ روح در تنم | ساناز رنجبر
مجموعه دلنوشتههای تعبیر وارونه عشق | سمانه شیبانی
مجموعه دلنوشته در یک قدمی هبوط