مقدمه:
مجموعه دست نوشته های یک یاوه گوی مجنون _ دلتنگی را نمیتوان یک حس قلمداد کرد، بلکه طنابیست ضخیم و زُمخت که دور دلت میپیجد و بعد هی تنگتر میشود و تنگتر و تنگترتر آنقدر که در لحظهای از یک روز، وقتی چیزی به باریدن آسمان نمانده و کلاغها، یک صدا آوازِ شوربختی را زمزمه میکنند، دلت میترکد و تو تمام میشوی!
و پایانِ تو میشود آغازِ پرندهای بیقرار که نمیداند چرا حس میکند خانهاش روی درخت یا بامِ منزلِ پیرزنِ هفتاد سالهی همسایهتان نیست، بلکه ابریشمِ سپید شده موهای آدمیست که سالها پیش کسی به او گفته برایت میمیرم و سر قولش مانده… .
مجموعه دست نوشته های یک یاوه گوی مجنون
قسمتی از مجموعه:
نمیدانم چرا اسمش را دلتنگی نهادهاند؟
دلی نه کنار ماست و نه سالم
هزاران پریدگی و شکستگی دارد؛ گویی صد بار شکسته و دوباره سر هم شده است
چطور تنگ میشود؟ میشود تنگ نشود؟
همینطور شکسته بماند و تکههای تیز و بُرنده لعنتیاش در گلو و حنجرهام فرو روند
اصلاً این خُرده دِلها در نفسهایم بنشینند که با هر دم و بازدم تنها درد تنفس کنم
اما فقط تنگ نشود… بد دردیست این دلتنگیِ کوفتی!
***
دلتنگی هر چیزی میتواند باشد؛
یک خیابان خالی یا یک درخت سروِ تنها مانده میان حیاط آسایشگاهی که از هر گوشه آن نوای پُر محنتی به گوش میرسد
یا شاید هم یک پیرزن هفتاد ساله که سالهاست موهایش به سپیدی دندانهایش شده؛ اما جز مامور برق، کسی در خانهاش را نزده… .
***
شبهای من نه سیاهاند و نه سفید
شبهای من نارنجیاند
همان نارنجیِ آسمانِ غروبِ جمعه
که دلتنگی چو مار دور تنت میپیچد و نگرانِ فردای نیامده، حسرتِ دیروز میخوری و حال مغموم از بیاعتنایی تو، میرود و به گذشته پیوند میخورد.
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشتههای یاد او | Armita:)
مجموعه دلنوشته دستانت را به من امانت بده | اهورا