تبعیض بین سیاه و سفید هر روز بیشتر شد و طاقت سیاه پوستان از این همه توهین و تمسخر و بی عدالتی به پایان رسید سرانجام یرای نشان دادن اعتراضات خود به خیابان ها و ساختمان شهرداری حمله کردند و خواستار مساوات شدند
دراین بین مایکل ویل تقاضای سرمربی در تیم مطرح شهری در آمریکا را داشت و شهردار مجبور به انتخاب آن شد جان سرمربی سابق را برکنار کرد و ویل را انتخاب کرد
ویل یا جدیت تمام توانست تین خود را برای قهرمانی آماده کند البته که هدفش والاتر بود اینکه روزی سیاه و سفید دور از تبعیض در کنارهم زندگی کنند بازیکنان را مجبور به همراهی باهم کرد و در این بین بسیار توهین شنید هم نسبت به خودش و هم نسبت به همجنسانش
اما با تلاش زیاد این دوگروه را در کنار هم جمع کرد و با یکدگر دوست کرد و توانست یرای تیمش قهرمانی بیاورد و تیمی که درآن تبعیض نژادی نبود و هر دو نژاد باهم برادر و برابر بودند و مایکل به هدف خود رسید.
دانلود داستان صوتی راسـیزم
در این مجموعه داستان، قصد بر این دارم که اتفاقات مختلفی در رابطه با تفاوتهایی که بین سیاهپوستان و سفیدپوستان آمریکایی وجود دارد را بیان کنم. اما به طور جزئیتر، در ارتباط با اولین داستان از این مجموعه، میتوان گفت، با برگزیدن یک سیاهپوست به عنوان سرمربی برای یک تیم برتر دبیرستانی فوتبال آمریکایی، اتفاقات جالبی در این دبیرستان رخ میدهد.
پسران ۱۷-۱۸ ساله، همگی مشغول بگو بخند بودند و گهگاهی با دعواهای ساختگی فیزیکی، میزان صمیمیتشان را نشان میدادند. با صدای سوت سرمربی و پشت بندش، صدای رسای او، تمامی بازیکنان به خط شدند.
-بچهها به اندازهی کافی استراحت کردید، وقتشه دوباره برگردید سر تمرین.
صدای آه و نالهی بازیکنان که ناشی از خستگی تمرینهای ۳ ساعتهشان بود، بلند شد.
دختر ۸ سالهی آقای جان ویلدیتون، سرمربی تیم که بسیار حاضرجواب و باهوش بود، فریاد زد:
-تکون بخورید بچهها، شماها خیلی تنبلید، فقط هیکلای گندهای دارید، اگه میخواید تو مسابقات لیگ قهرمان بشید، باید موبهموی حرفای پدرم رو گوش بدید.
از آن جایی که همگی پسرها عاشق این دختر کوچولو بودند که قوانین فوتبال آمریکایی را بهتر از هر کسی میدانست، همه با هم و یکصدا فریاد زدند.
-بله مربی.
***
در شهر کوچک موریتا از ایالت کالیفرنیا آشوبی به پا شده بود. با وجود مستقر بودن جمعیت کمی در این شهر اما تبعیض نژادی، آن هم به طور افراطی بیداد میکرد، آن قدری که دیگر صبر سیاهپوستان بیچاره را لبریز کرده بود.
طی یک اعتراضات خودجوش، تمام سیاهپوستان شهر، به سمت ساختمان بلند شهرداری حرکت کردند و در بین راه شعارهایی هم مبنی بر “تساوی حقوق” میدادند.
شهردار که از این شورش که تعداد زیادی را هم شامل میشد ترسیده بود، از قرارگاه خود بیرون نیامد و تنها به حرفها و اعتراضات آنها گوش فرا داد.
-تا کی باید وقتی میریم بیمارستان، از درد بمیریم چون هیچ دکتر و پرستاری دلش نمیخواد یه سیاهپوست رو معالجه کنه؟
-تا کی بچههای ما نمیتونن تو بهترین دبیرستانای شهر درس بخونن؟
-چرا سیاهپوستا حق شرکت در مسابقات لیگ فوتبال رو ندارن؟
-چرا رفت و آمد ما توی تمام نقاط شهر، ممنوعه؟
و شهردار به جای اینکه با خود فکر کند، واقعا چرا؟ و یک جواب قانعکننده برای این پرسش پیدا کند، تنها در دلش جوابی را داد که از بچگی در مغزش کوبیده بودند: «چون آنها سیاه هستن.»
سخنگوی شهردار به بیرون آمد و از مردم خواست به خانههایشان برگردند تا آنها به اعتراضات مردم رسیدگی کنند اما آن بیچارهها که میدانستند او قصد دارد، دوباره این مردم را از سر خود باز کند، از جای خود تکان نخوردند.
داستان های صوتی شده دیگر یک رمان:
این داستان صوتی خیلی خوب تبعیض نڗادی رو به تصویر میکشید. ای کاش زودتر انسان ها بفهمن انسانیت بهتر از هر چیزیه