دانلود دلنوشته سرگیجه ⭐️

چرا دنیا می‌چرخد؟! نکند دنیایی که در آن زندگی می‌کنم رو به پایان است…؟ اما چرا دیگران ثابت ایستاده‌اند؟! شاید مشکل از من است! خدای من، باز هم سرگیجه…!سلطان غم هم که باشی،روزی او تو را به خنده وادار می‌کند…! روزی او می‌آید و تمام یواشکی‌هایت را آشکار می‌سازد
می آید و دستور بر پا می‌دهد!
و آن زمان است که
دل از کف می‌رود و تمام نابسامانی‌ها سامان می‌شود… .

مهربانی دردسر دارد…!
آن را به جان می‌خرم؛
اما نمی‌دانم چرا
بعد از دادن این وعده‌ی شوم به خود
تنهاتر از قبل می‌شوم… .
ای کاش مهربانی جایی میان دل‌های گرفتار باز کند… .

امشب که گذشت
چه می‌شود؟
کوله‌بار غم‌ها سنگین‌تر و مداد آرزوهایم کوچک‌تر می‌شود!

دانلود دلنوشته سرگیجه

دانلود دلنوشته سرگیجه

 

من و مداد با هم دوستیم!
من به اون دلبسته‌م، اون به من
هر دومون هم هر روز کوچیک‌تر می‌شیم…
من به خاطر انبوهی از غم،
اون به خاطر اشتباهات من…
می‌بینی من چه دوست بدی‌ام؟!
آخه اون داره خودش رو واسه من کوچیک می‌کنه
اما من کاری واسه‌ش نمی‌تونم بکنم… .

دل من مزرعه نیست که هر کس بیاید بذری بکارد و برود!
دل من باغچه‌ای نیست که بعد از هر باران نمناک شود
دل من شیشه‌ای است نازک و شکستنی!
پس مواظبش باش…
که نشکند و هر تکه‌اش جایی نرود… .

مگر گناه من چیست؟
من به جرم قرار گرفتن در بازی زمانه گرفتار شده‌ام!
زمانه‌ای که با حرف‌هایش…
زخم بر بدنم زد… .

حالم را ببین
من در دادگاه دلتنگی قرار گرفته‌ام!
چندی دیگر حکمم می‌آید
قصاص به جرم زندگی…!

از دلم خبر نگیر؛
او رفته است سفر!
دم رفتن دلش باریدن می‌خواست
اما بدرقه‌کننده می‌گفت: «سفر بی‌خطر!»
آخر سفر او دیگر بی‌برگشت بود…
چرا که دلش دست بدرقه‌کننده گرفتار بود!

 

دلنوشته های انجمن یک رمان:

دانلود دلنوشته من بدون تو

دلنوشته از سرایت بداهه می گویم |sanam_gh_کاربر انجمن یک رمان

سفید، سیاه‌ترین رنگ است|*AFSOON* کاربر انجمن یک رمان

 

5/5 - (1 امتیاز)

منتشر شده توسط :REZA_M در 1427 روز پیش

بازدید :1805 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

سرگیجه

نویسنده

Dizzy

ژانر

منتخب

طراح

محدثه فارسی

تعداد صفحات

17

منبع

یک رمان

اندروید

دانلود فایل apk

پی دی اف

دانلود فایل pdf



دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 1 )


  1. ارغوان ابوالقاسم دولابی گفت:

    تنهایی
    روزی تنها بودم در میان حرف های زیبا،ذهنم گیج بود از حرف های دروغ و راست نمی دانستم چه کنم چه عملکردی نشان دهم.
    اشک گونه هایم را براق می کرد.گلدون دلم شکسته بود دوستی آن را شکسته بود.یاد تنها مونسم افتادم رفتنم وضو گرفتم تا آرام شوم حس کردم وجودم آرامشی گرفت آرامشی نا آشنا چشم هایم به قرآن خاک خورده ی روی میز افتاد آن را برداشتم و شروع کردم (بسم الله الرحمن الرحیم)اما صدایی شنیدم صدایه در بود رفتمو در را باز کردم تا باز کردمبازهم چهره ی اورا دیدم بازم آن خاطره ها در ذهنم مرور شد زانوهایم سست شد و افتادم،برکنارم نشست نوازشم کرد،ناراحت بودم اشک هایش مانند مروارید هوایی درآغوشش جاری شد،شروع کردم زبان باز کردم از او شکایت کردم:چراتنهایم گذاشتی؟چرا رفتی؟چرا دربدترین شرایط رهایم کردی؟ چرا چرا؟ ذهنم پر بود از چرا های بی پاسخ اما او فقط یه کلمه گفت:من اینجام.❤❤

افزودن نظر