دانلود رمان زاده عمارت تاریکی ⭐️

خلاصه:

 رمان پلیسی و معمایی که که انتظار شما از یک رمان پلیسی را بر اورده خواهد کردبعدم بدونه اینکه منتظر حرف دیگه ایی باشم اومدم بالا خونه منو داداشم یه خونه دو طبقه تو بهترین محله شهر ونکورکانادا هست قبلا تورنتو زندگی میکردیم پنح سال اول ولی بعدش  بخاطر کارطبابت ارتان به ونکور اومدیم   اونم بخاطر کار ارتان که تونستیم اینجا زندگی کنیم

وگرنه اصلا نمیدونم بابامون میدونه زنده هستیم یا ن ارتان که میگه به فکرمون هست ولی  

من که فقط به اندازه ده سال بابامو شناختم مامانم بخاطر بیماری مرد وقتی

خیلی بچه بودم رسیدم اتاقم یه اتاق بزرگ با دکور سیاه بخاطر اینکه همیشه دور اطرافم پسر ومرد بودن زن  

فقط خدمتکار بود که اجازه نزدیک شدن به منو نداشتن منم روحیم اخلاقم پسرونس رفتم

حولمو ورداشتم رفتم حموم خب کجا بودم هوم روحیه پسرونه من حتی علایقم هم پسرونس  

مثلا بدن سازی که بدنم الان شبیه پسراس عضله ایی قوی تیر اندازی

که ماهرترین هستم تو تیر اندازی حولمو ور داشتم رفتم بیرون در کمد باز کردم یه شلوار برمودا یه رکابی  

برداشتم دکور اتاقم سیاه طوسی هستش پرده روتختی طوسی بقیه

 

دانلود رمان زاده عمارت تاریکی

دانلود رمان زاده عمارت تاریکی

 

دانلود رمان زاده عمارت تاریکی سیاه لباس هارو پوشیدم رفتم پایین خونه جوری بود که سالن غذا خوری مهمان اشپزخونه پایین بود طبقه بالا اتاق  

خواب ها سرویس بهداشتی بود رسیدم اشپز خونه ارتان داشت قهوه

تو فنجون میریخت ارتان دکتر بود ولی من میگم هیکلو قیافش بیشتر به بادیگارد میخوره تا دکتر صورت خوشکلی  

داشت ولی بیشتر هیکل تنومندش جلب توجه میکرد اخلاقش سرد بود

دیر جوش مهربونی هاشو ففط من دیده بودم با کشیده شدن موهام از فکر بیرون اومدم به ارتان نگاه کردم  

میدونست بدم میاد موهامو بکشن منم شروع کردم به زدنش با وجود اینکه

منم چیزی از هیکل اون کم نداشتم ولی خب زور اون بیشتر بود یکم همدیگرو زدیم تا خسته شدیم رفتیم  

روومبل های سلطنتی پذیرایی نشستیم گفتم؛ خب میخواستی چی بهم بگی  

ارتان هم جدی شد گفت؛ باید برگردیم ایران  

من با چشمای گردشده صدای داد مانند گفتم؛ چـــــــــی؟؟!!

ارتان عادی توچشمام نگاه کردو گفت؛ گفتم باید برگردیم ایران  

گفتم؛ یعنی چی ما همه زندگیمون اینجاس کارت تو باشگاه من کجا بریم

گفت ؛ بعدا میگم چرا فقط وسایلتو جمع کن برای مدت طولانی میریم ایران فرداشب پرواز داریم

اینو گفت بلند شد رفت هرچی صداش کردم توجه نکرد رفت تو اتاقش منم رفتم

اتاقم یعنی چی چه اتفاقی افتاده که ارتان اینجوری عجله داره برای برگشتن به ایران کشوری که ده  

سال از اون دور بودیم رفتم جلوی اینه میز ارایشم نشستم پوست

صورتم سفید بود مثل برف که حتی مویرگ های زیر پوست صورتم مشخص بود موهام رنگش زیتونی رگه های  

طلایی توش وجود داشت تا زیر شونم میرسید چشمام سبز بود

با رگه های طوسی ابرو های پر و هشتی دماغ کوچیک سربالا لبای قلوه ایی در کلا صورت جذابی داشتم ولی صورتم به  

 

پیشنهاد می‌شود

رمان ترانه دوری | t.sh

رمان مستغرق | یکتا عنصری

دانلود رمان ده و ده دقیقه

دانلود رمان حافظه شخصی

رمان هم قفس عقاب

3.5/5 - (2 امتیاز)

منتشر شده توسط :REZA_M در 1838 روز پیش

بازدید :7232 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

نام رمان:زاده عمارت تاریکی

نویسنده

نویسنده:Mahta Zand

ژانر

موضوع:عاشقانه ،معمایی ،پلیسی

طراح

طراح:نگار1373

تعداد صفحات

تعداد صفحات:250



دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 2 )


  1. bahar گفت:

    چرا انقدر نگارش نویسنده ضعیفه /:

  2. maral گفت:

    با سلام من موضوع رمان و دوست داشتم ممنون از نویسنده عزیز

افزودن نظر