رمان قند و نبات ⭐️

خلاصه:
رمان قند و نبات (جلد دوم رمان انقضای عشقمان) – پس از این‌که ماجرای آریا و آرام تموم شد، هر کس پی زندگی آروم خودش رفت. بین لیام و لیدا، دیگه اثری از عشق نبود؛ ولی… .
لیدا با حضور کسی که سال‌ها اون رو ندیده بود، جا می‌خوره. کسی که مسیر زندگیش رو عوض می‌کنه. شاید هم عشق رو بهش هدیه میده که زندگیش بوی طراوت رو به خودش می‌گیره.
کسی که عشق نوجوانیش نیست؛ ولی… .

رمان قند و نبات

9EBC45B6 6FBB 4BEE BA01 E5BAB819F211

قسمتی از رمان:
زنگ در رو به صدا درآوردم که چندی بعد، صدای شیدا اومد.
– بله؟
– منم شیدا، باز کن!
صدای زینگ باز شدن در اومد؛ ولی در باز نشد و کمی بعد که هلش دادم، با تلنگری باز شد و شیدا گفت:
– باز شد؟
– آره‌، آره.
وارد حیاط موزائیک کرده‌ کوچیکش شدم که از خیسیش متوجه شدم که تازه حیاط رو شسته.
به در سالن چند تقه‌ای زدم که شیدا در رو واسه‌م باز کرد‌. موهای قهوه‌ای‌رنگ‌ کرده‌ش رو نامرتب با کلیپسی بالای سرش بسته بود و بهرام کوچولو رو توی بغلش داشت. خواب‌آلود و خسته به نظر می‌رسید‌. بی‌حوصله گفت:
– بیا بابا. فرود نیست، راحت باش.
کفش‌هام رو درآوردم و با‌ این‌که خسته کار بودم؛ اما با شادی بهرام رو که نزدیک یک ساله‌ش بود رو توی بغلم گرفتم و گفتم:
– بده من این نازنازی خاله رو.
لپ تپل بچه‌ش رو که مثل خودش تپلی بود رو بوسیدم و ادامه دادم:
– خودت چطوری؟ خوبی؟
نالید:
– هوف! چی بگم؟ از صبح ما رو بیدار داشته، نمی‌ذاره چرتمون رو بزنیم بابا. بیا تو، بیا تو!
از راه‌روی کوچیکش رد شدیم و وارد سالن شدیم. خونه نقلی و کوچیک؛ ولی بازار شامی داشت! متعجب گفتم:
– شیدا!
دوباره نالید:
– همین رو میگم دیگه! خونه رو غوغا می‌کنه با نیم وجب قدش.
چپ‌‌چپ نگاهش کردم.
– لااقل تشکت رو که جمع می‌کردی. وسط سالن پخشش کردی که چی بشه؟
خونه‌ش یک اتاق بیشتر نداشت که اون اتاق رو اجباراً برای وسایل خودش داشت و برای همین توی سالن می‌خوابیدن.
– ای، ول کن بابا! این‌قدر خوابم میاد که نگو. شمایی که مشغول کار و درس خودتی، من باید بپزم، جمع کنم، بسابم و بچه بزرگ کنم.
– اولاً تا کی خواب؟ لنگ ظهره مثلاً. درضمن! تو هم درست رو ادامه می‌دادی تا این‌قدر واسه من غر نزنی.
– ولش بابا، خودت بگو روز اول کاریت چطور بود خانم معلم؟
لبخند خسته‌ای زدم.
– بد نبود، یعنی راستش افتضاح بودا! چون معلم کلاس اولی‌ها بودم، مدام صدای گریه و ناله‌هاشون هوا بود. حتی یک نفرشون این‌قدر بی‌قراری کرد که با والدینش تماس گرفتیم و آخر بردنش.
– خب معلم بودن همین دردسرها رو داره دیگه.
سرم رو با تأسف تکون دادم و اسباب‌ بازی‌های بهرام رو که کنار پشتی بود، با پا پس زدم و نشستم.
شیدا خمیازه‌ای کشید و با تنبلی تشک و پتوش رو جمع کرد و من با بهرام سرگرم شدم. چایی گذاشت و هم‌زمان که داشت ظرف‌های دیشبش رو می‌شست، گفت:
– ناهار می‌مونی؟
– نه، باید برم خونه.
– نچ، بمون دیگه. فرود که ظهرها نیست. دل من هم گرفته!
– خب تو بیا اون‌طرفا.
– نمی‌شه. نمی‌تونم که کار و زندگیم رو ول کنم هی بچسبم به خونه مامان اینا که. تو بمون یک چیزی درست می‌کنم می‌زنیم، هوم؟
– باشه، پس صبر کن به مامان خبر بدم.
– باشه.
گوشی رو از توی کیف دستیم برداشتم و به مامان پیام دادم که ناهار خونه شیدام و بعد دوباره گوشی رو داخل کیفم گذاشتم.
بعد از ظهری صدای در حیاط بلند شد و پشت‌ بندش صدای موتور که متوجه شدیم فرود اومده. شیدا لبخندی زد و مثلاً خواست به پیشواز شوهر جونش بره که ناگهان زودی خودش رو به داخل سالن انداخت و با هول و ولا گفت:
– وای، وای، وای!
من که به‌خاطر فرود مقنعه و مانتوم رو به تن زده بودم، متعجب نظاره‌گر شیدا بودم که چند تقه به در سالن خورد و دقیقاً همون‌ لحظه شیدا چادر گل‌دارش رو به سر زده بود.
فرود: یا الله‌! یا الله!
شیدا: بیا تو فرودجان.
با چشم و ابرو به شیدا اشاره کردم؛ ولی اون توجهی نکرد و با لبخندی محو سمت راه‌رو گفت:
– سلام لیام!
چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم. پس بگو چی شده!
پوزخندی روی لب‌هام نشسته بود و برای احترام به فرود، از جا بلند شدم که همون لحظه فرود و لیام به سالن اومدن.
لیام داشت با شیدا احوال‌‌پرسی می‌کرد که من بی‌‌توجه به اون روبه فرود گفتم:
– خسته‌ کار نباشی.
فرود و لیام متوجه‌م شدن‌. متعجب سمتم چرخیدن و نگاهی بینشون رد و بدل شد.
فرود گفت:
– سلام لیدا، خوش‌ اومدی!

امتیاز شما به این رمان

منتشر شده توسط :raha در دیروز

بازدید :87 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

قند و نبات

نویسنده

آلباتروس

ژانر

عاشقانه

طراح

زهرا.د

تعداد صفحات

338

منبع

یک رمان

پی دی اف

دانلود فایل pdf



افزودن نظر