معرفی رمان:
رمان چاه تنهایی – در پی ازدواج بابک و پگاه، راز زندگی سوگند و بهنام، با خواندن دست نوشتههای سوگند توسط پسرش بر مَلا میشود. آن زمان که پرده اسرار کنار میرود و دو دلداده جدا افتاده از هم، بعد از سالها جدایی دوباره بهم میرسند؛ فاجعه جدایی دیگری در بطن بابک شروع به جوانه زدن میکند و او پدرش را زمانی مییابد که حس نفرت از بهنام در وجودش موج میزند. اما در این میان بهنام حرفهای ناگفته فراوانی دارد… .
رمان چاه تنهایی

قسمتی از رمان:
به ردپاهایم روی برفها خیره میشوم. دستکش سیاه چرمیام را از دستم بیرون میکشم و برفِ نشسته روی یکی از نیمکتهای چوبی نزدیک عمارت را به اندازه جایی برای نشستنم، پاک میکنم و همان جا مینشینم. از سردی و خیسی نیمکت، چندشم میشود و به دانههای برفی که زیر نور چراغهای اطراف باغچه رقص کنان فرود میآیند نگاه میکنم. عمارت پرنیانِ بزرگ، به جای آن همه هیاهو، غرق در سکوت است و تا چشم کار میکند به جز سفیدی برف که بر سیاهی این خانه نشسته، چیزی دیگری در تیررس نگاهم نیست. سرم را که بالا میگیرم، ناخدآگاه چشمم به پنجره اتاق خوابمان میافتد و برای یک لحظه آن را در میان شعلههای آتش میبینم.
سوگند را در آغوش میکشم و نعره میزنم: «چرا؟چرا؟ چی کار کردی تو سوگند؟»
لعنت به من، لعنت به ترس و خودخواهیهایم!
سر که ب میگردانم، صدای بابک در گوشم میپیچد:
– من بابک پرنیان نیستم، من بابک شمیم هستم، چطور ممکنه من و تو، پدر و پسر باشیم؛ وقتی حتی اسم فامیل مشترک نداریم؟!
یک قطره اشک از گوشه چشمم سُر میخورد و به روی توده برفهای زیر پایم، میچکد.
بابک حق دارد. پسرم حق دارد، پدری که حتی نام فامیلش را هم از او دریغ کرد، نخواهد.
میان بغض بر گلو نشستهام، یک لبخند تلخ میزنم و از خودم میپرسم، «کجا اومدی بهنام؟ تو از این عمارت نحس و آدمهایی که از همهشون بریدی و رفتی، چی میخوای؟»
پیشنهاد میشود
رمان قبیله ماه خونین | آتریسا پردیس نگار
رمان قرار آنجاست | دردانه عوضزاده
