داستان کوتاه بسیار زیبای وطن

داستان کوتاه بسیار زیبای وطن

 

داستان کوتاه بسیار زیبای وطن

 

خلاصه:

داستان کوتاه بسیار زیبای وطن خسته ام از این دنیای فانی! خسته ام از این زندگی بیهوده! خسته ام از فرداهای تکراری! با صدای گریه ی هویار فرزندم قلمم را روی کاغذ کاهی رها کردم و به سمت اتاق خوابش حرکت کردم؛ پسرکم از فرط گرسنگی جیغ و داد می‌کشید، چیزی در خانه پیدا نبود تا به او بدهم، او را در آغوش کشیدم و برایش لالایی می خواندم بلکه آرام شود اما هرثانیه جیغ هایش پر رنگ تر می شد، لباس

های رنگ و روفته ای را به تنش کردم و خودم هم لباسی به تن کردم

و از خانه مان خارج شدیم؛ هوا پر از ریزگرد هایی شده که دیگر چشم چشم را نمی بیند

و نفس هایمان را تنگ تر کرده، پسرکم مدام سرفه می کرد شالم را روی دهانش کشیدم

تا از شدت سرفه هایش به کاهد؛‌ بعد از مدت های طولانی به ساختمان

نیمه کاره ای که همسرم در آن مشغول بود، رسیدم آرام و آهسته به سمتش قدم برداشتم و با آهنگی محزون و خجول لب زدم:

داستان کوتاه بسیار زیبای وطن

((سلام خسته نباشی؛ مقداری پول نیاز دارم تا برای هویار پوشک و شیر خشک تهیه کنم.))
کشیده ای را با تمام قدرتش بر روی گونه ام نواخت و با عصبانیت تقریبا بلند بانگ زد:
((تو نمی دونی چند ماهی که حقوق نگرفتم چرا این رو هر روز به رخم می کشی؟))
بی هیچ کلامی از آن مکان شوم خارج شدم، از زوال خود دربرابرش یکه خوردم؛

آهی پر از هیهات کشدیم برای آنکه در جامعه زندگی می کنم

که دختر حق کار کردن ندارد تا بتواند نیاز های اولیه خود و کودکش را برطرف کند

و این را هر روز در گوشش خواندن تنها وظیفه دختر خانه داری است بس!
چاره ای نداشتم جز فروختن تنها یادگار پدرم، پدری که هیچ گاه او را ندیدم

زیرا درست زمانی که پا به این دنیا فانی می گذاشتم پدرم دار فانی را وداع گفت؛

به طرف طلا فروشی حرکت کردم و گردبند هرچند سبک

ولی برای من با ارزش را روی میز گذاشتم بعد از دریافت پول به سمت فروشگاه راه افتادم لیست

طوماری داشتم اما با دیدن قیمت ها رنگ از رخم پرید آهی پر از هیهات کشیدم

که نمی توانم سفره ی بی رنگم را رنگین کنم

داستان کوتاه بسیار زیبای وطن

با خریدن تنها یک بسته پوشک و شیر خشک مغلوب از فروشگاه خارج شدم

راه طول درازی در پیش داشتیم تا به خانه کوچکمان برسیم،

ساعتی بعد به خانه رسیدم و غذای پسرکم را دادم

و خودم هم با زدن آب که هرچند بسان شیر کاکائو بود

بر روی نان پاشیدم تا کمی قابل خوردن شود در این فاصله به اتاق رفتم

تا نوشته نیمه تمام را تمام کنم ناگهان با صدا گلوله ترسیده به اتاق پسرکم رفتم

خیال کردم سرابی بیش نیست زیرا گرسنگی‌ طاقتم را تاب آورده بود،

اما با صدای شیون همسایه به این باور رسیدم که سراب نیست

درب خونه را گشودم با دیدن همسایه رو به رویمان خانم فکوری مضطرب از او پرسیدم:
((چه خبر شده‌؟))
او همچنان که پایین می رفت پاسخ داد:
((داعش حمله کرده از خونه بیرون برو.))

اما من نمی توانستم زیرا باید نوشته نا تمام را تمام می کردم

همراه پسرکم به سوی اتاقم حرکت کردیم و او را روی صندلی کنار تخت نشاندم

و شروع به بازی با کلامت کردم
واژه وطن واژه جالبی است، اما من دقیق نمی دانم یعنی چه؟

اما هرچه بیشتر می اندیشم نتیجه ای جز این نمی رسم؛

وطن جایی است که در آن امنیت داری؛ وطن جایی است که می توانی

با امکانات رفاهی که در اختیارت می گذارند استعداد هایت را کشف کنی

و بسان الماس بدرخشی اما من هیچ گاه آن ها را لمس نکردم و ثانیه های بی دغدغه، ثانیه های پر از خوشی برای من آرزوست.

داستان کوتاه بسیار زیبای وطن به قلم صبا ملا کریمی

پایان.

منتشر شده توسط :REZA_M در 1964 روز پیش

بازدید :989 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..


افزودن نظر