معرفی رمان:
دلنوشته من و دریای دلم _ تا به حال دلم را دیدهای؟ خردههای مانده و بند نزدهاش را چطور؟ تا به حال بر دلم دست کشیدهای؟ خاک آن را دیدهای؟ زخم بیشمار بررویش را چطور؟ آن هم دیدهای؟ تا به حال دلم را دیدهای؟ خنجر عمیق مانده در آن را هم دیدهای؟ بیتوجهیهای به آن را چطور؟ دیدهای؟ رد پای عشق را هم دیدهای؟ آب خشکیدۀ دلم را هم دیدهای؟ دریای دل من دریا بود حال شورهزاری بیش نیست…
دلنوشته من و دریای دلم
قسمتی از دلنوشته:
دل بود و شادیهایش…
عشق بود و خندههایش…
مهر بود و دادههایش…
روز بود و آرامشهایش…
اما…
دل هست و غمهایش…
عشق هست و دلنوشته عاشقانه گریههایش…
مهر هست و دست رفتههایش…
شب هست و اضطرابهایش…
چه تفاوتهایی است میان دیروز و امروز…
چه تفاوتهایی است میان من دیروز و من امروز…
چه تفاوتهایی است میان…
***
خشک شد…!!!
بر رویش سد زدند و خشک شد…!
دلم را میگویم…!
آنقدر آب آمد از چشمان بیفروغم که خشک شد دریای دلم…
آنقدر گفتم و گفتند دل خود را بگیر…
که هر چه آب بود بخار شد!
شورهزاری که ماهیهای احساسم در آن تلف شدند…
دیگر از من توقع طراوت را نداشته باش…
چرا که نیست هیچ آبی برای طراوت بخشیدن…
من دگر دریا دل نیستم…
من…
***
تا به حال عادت کردهای؟
به یک حس…
یک کار…
یک حرف…
یک رفتار…
من عادت کردهام…
به عشق…
به نوشتن…
به دوستت ندارد!
به گریستن…
تو چطور؟
تا به حال به این فکر کردهای همان آدمیکه خوب میدانی که نگاهش خیره بر رویت است و بارها مچش را گرفتهای… دوستت دارد؟
نکند عادت کردهای به دوست داشته شدن…
تا به حال فکر کردهای که شاید باید دوستش بدارم؟
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشتههای مطرود | Luna
مجموعه دلنوشتههای کفش بلورین | کانی قادری
مجموعه دلنوشته های ناگفتنی ها
مجموعه دلنوشته های بال های شکسته