خلاصه رمان :
رمان اخم نکن سرگرد آیسا دختر یتیمیاست که به همراه دو دوست صمیمی خود به فرزندی گرفته میشود.با ورود به خانهی جدیدی که پدر خواندهاش برایشان در نظر گرفته است، نادانسته پایش را وسط اتفاقاتی میگذارد که پرده از روی گذشته تیره و تارش برمیدارد.روی خیلی غیراتفاقی، از شغل پدرخواندهاش باخبر میشود… و شاید همین شغل مسبب اصلی روشن شدن دلیل فروپاشی خانواده قبلی و حقیقیاش است!
وای دخترها، چقدر لوسین! مهم نیست توی گذشته چه اتفاقهایی افتاده. مهم الانه! نه چیزی که خیلی وقته تموم شده. شما باید الان خوش باشین. نباید توی حسرت گذشتتون بسوزین. یالا، سریع بلند شین بربم حیاط، سریع!
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
با هم به سمت حیاط رفتیم.حیاط پرورشگاه، پر از گلهای رنگارنگ بود.
دقیقا همونطور که دوست داشتم.مثل چیزی که توی رویاهام بود.
مثل توی رویاهام خوشبو!مثل توی رویاهام خوشرنگ!
اما واقعا جای یه چیزی خالیه.جای چیزی که این روزها خیلی به محبتش نیاز دارم.
جای کسی که سرمرو روی پاش بذارم و اونم موهامرو نوازش کنه.
واقعا جاش خالیه!حس اون جایخالی خیلی اذیتم میکنه!
حسی که درک کردنش، فقط تجربه کردنشه!حسی که… هی آیسا! اونجا رو!
با صدای آیلار از فکر بیرون اومدمو به سمتی که اشاره کرد، نگاه کردم.
یه مردی که خط اتو کتو شلوارشرو با اینکه دور بودیم، میتونستیم ببینیم، از در وارد حیاط شد.
آیلین با دهن باز همونطور که به اون مرد نگاه میکرد، گفت:
فقط من اون مرد رو میبینم یا شماها هم میبینیدش؟
یکی محکم پس کلش کوبیدمو گفتم:
دختر! اینقدر ضایع بازی درنیار، سرترو بیار پایین!
اما از حق نگذریم، آیلین راست میگفت.
اون مرد با اینکه مسن بود، خیلی جذابو شیک پوش بود.
سه روز، به همین منوال گذشت.
رمان اخم نکن سرگرد
توی این سه روز، اون مرد هی میاومد و هی میرفت.
تا اینکه در اتاقمون باز شد و خانم مدیر وارد شد.
آیسا جان، یه لحظه میای بیرون؟
البته!از جام بلند شدم و بیتوجه به صورت متعجب بچهها، در حالی که خودمهم تعجب کرده بودم، به همراه خانم مدیر به سمت دفتر رفتیم.
وقتی درِ دفتر باز شد، با تعجب به داخلش نگاه کردم.
همون مرد مسن، توی دفتر نشسته بود.
با تعجب رفتم و روی یه صندلی روبهروی اون مرد نشستم.
خانم مدیر همونطور که سر جایگاهش مینشست، با دستش اون مرد رو نشون داد و گفت:
آیسا جان، ایشون آقای آریامنش هستن.
و در ادامه حرفش، دستشرو به سمت من گرفتو روبه اون مرد که حالا فهمیده بودم فامیلیش آریامنشِ، گفت:
آقای آریامنش، ایشونهم آیسا جان هستن!
به آقای آریامنش نگاه کردم.
با لبخند مهربونی، داشت بهم نگاه میکرد.
رو به خانم مدیر گفتم:
خب خانم مدیر، من الان اینجا چیکار میکنم؟! یعنی در واقع با من چیکار دارین؟!
خانم مدیر، همینطور که انگشتهای دستش رو بِهَم گره میزد، گفت:
ببین عزیزم، آقای آریامنش میخواد تو رو به فرزندی قبول کنه.
اول با تعجب به آقای آریامنش نگاه کردم اما بعدش پوزخندی زدم، از سرجام بلند شدمو رو به خانم مدیر گفتم:
بهشون گفتین چه شرطی دارم؟!
پوزخندمرو عمیقتر کردمو ادامه دادم:
گرچه، میدونم که از شرایط خبری ندارن؛ وگرنه ایشونهم مثل بقیه بدون خداحافظی پا به فرار میگذاشتن!
و بعد از تموم شدن حرفم به سمت در حرکت کردم، اما قبل از اینکه دستم به دستگیره در برسه، با صدای آقای آریامنش سرجام وایستادم.
خب دخترم، تو شرایطت رو بگو. من باید شرایطت رو بدونم تا بفهمم باید فرار کنم یا نه؟!
آروم برگشتم سمتشو گفتم:
آقای آریامنش، من فقط یه شرط دارم که اونم آسونه اما نمیدونم چرا کسایی که دفعات قبل اومدن، اینقدر بزرگش کردن!
نفسمرو آروم بیرون دادمو گفتم:
شرطم اینه که علاوه بر من، دو نفر از دخترهای دیگهرو هم که از خواهر بِهِم نزدیکترنرو به فرزندی قبول کنین!
اول با تعجب نگام کرد، اما بعدش جاشرو به اخم کمرنگی روی پیشونیش داد.
پیشنهاد میشود
رمان اخم نکن سرگرد ب نظرم برای کسایی ک تازه شروع ب نوشتن کردن میتونه ایده جالبی باشه اما قلم نا پخته و به شدت مبتدی هس اما از نویسنده ممنونم و امیدوارم روزی کتاب هاش چاپ بشه🙏🏻