خلاصه رمان:
دانلود رمان موج نهم از زاهده بیانی هستند، در کلینیک دانشگاه مشغول به کارند، گیسو که به تازگی پدرش را از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با یک وکالت، ارثیه پدریشان را بالا کشیده و از ایران رفته، حالا او مانده و برادر کوچیکتری که مشکل کلیوی دارد و باید عمل شود، دکتر خرسند که دندانپزشک خوش اخلاقیه و مسئول کلنیکاست، به گیسو پیشنهاد میدهد صوری ازدواج کنند تا مشکل هر دو حل شود ولی …
بعد از گذشت چهل روز پر از درد و عذاب در حالی که از شدت دلتنگی و بی قراری رو پاهام بند نبودم و نای ایستادن نداشتم به نجواها و پچ پچ های دم گوشی اطرافیانم که برای عرض تسلیت بهم نزدیک میشدن به سختی گوش فرا می دادم تا نشون بدم قدردان اومدن همه اشون هستم … قدردان محبتهایی که واقعی نبودن و فقط از سر تکلیف و وظیفه فامیل بودن بهم می شد باید سرپا می موندم و تا اخر مراسم نشون می دادم که احتیاج به کمک و مدد هیچ یک از کسانی که اومده بودن ندارم
تا هیچ کدومشون از سر بی کسی برای لحظاتی کوتاه برام دل نسوزونن … بشدت خود دارشده بودم و نمی خواستم کسی از سر ترحم بهم نزدیک بشه … چرا که باور داشتم محبتها و دلداری های یک ساعته و چند روزه اشون هرگز التیام بخش دردهای من نخواهد بود تمام تلاشم رو هم کرده بودم که مراسم به خوبی هر چه تمام تر برگزار بشه و حرف و حدیثی پشت سر پدر و خانواده ام زده نشه
رمان موج نهم
حرف و حدیث هایی که با وجود تمام زحمات و تلاشهام باز به لطف افراد بی ملاحظه و بی فکر به گوشم می رسید حال روحیم به هیچ عنوان مساعد نبود … روزهای اول نمی تونستم که مرگشو باور کنم … مدام منکر ش میشدم و به همین منظور به دنبالش تمام سوراخ سونبه های خونه رو زیرو رو می کردم دقیقا همونجاهایی که از دوران بچگی باهاشون اشنا بودیم و خوب می دونست برای قایم شدن به کجاهاش پناه می برم و وقتی که تو پیدا کردنش عاجز می شدم
کم کم خشمی غیر قابل وصف در تمام وجودم زبونه می کشید که چرا باید این بلاها سر من بیاد…حتی می خواستم خدا همه چیمو از جمله جونمو بگیره تا اون بتونه دوباره به پیشم برگرده .اما وقتی عقلم فریاد می زدکه چنین چیزی شدنی نیست … شروع می کردم به مقصر کردن خودم که چرا اینطور شد.؟
چرا براش کم گذاشتم..؟ من حتما می تونستم مانع مرگش بشم دچار غم و اندوه شدیدی شده بودم که نمی دونستم چطور باید از شدتش بکاهم و ازش خلاصی پیدا کنم ..گاها…دچار ترسهای عجیب و غریبی می شدم که پیش از اون … این ترسها رو نداشتم..یکی از این ترسها ..ترس از بی کسی و تنها موندن بود ترس از اینکه از این پس باید چه می کردم و هر بار به این نتیجه می رسیدم که چاره ای جز پذیریش این مصیبت ندارم
مصیبتی که اتفاق افتاده بود و من باهاش دست به گریبان شده بودم…. و حالا بعد از چهل روز که این مصیبت و غم برای همه عادی شده بود…گویی سردی خاک هم داشت کم کم اثرشو روی من می ذاشت و داشتم می شدم یکی از اون همه ادمهایی که داشتن همه چی رو فراموش می کردن هر چند تمام اینها افکاری بود که دیگرون توی ذهنم پرورونده بودن تا بتونن تسلای خاطرم بشن …
رمان عاشقانه:
رمان صاحبدلان | سارا رحیمی تبار
رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی