خلاصه:
دانلود رمان فرشته ای از تاریکی تانیا، دختر عجیبی که بهتازگی برای موضوعی به تهران اومده، بعد از دیدن هومان و زیر نظر گرفتنش، کمکم وابسته و دلبستهاش میشه و حالا تازه مشکل اصلی پیدا میشه؛ اینکه به حرف دلش گوش کنه یا بهخاطر کارها و مسئولیتهاش بیخیال دلش شه؟
تمام روز رو مجبور شدم باهاش بازی کنم. یه بازیهایی که تا امروز فقط از دور دیده بودم
و شنیده بودم. آخه من کجا و بازی کجا؟
وقتی نازی صدام کرد و گفت باید با آسا برم دفتر، عصبی شدم. از صبح صدبار صدام کرده بود
که از حال برادرزادهش خبردار بشه. دستش رو گرفتم و بهسمت دفتر رفتیم. نزدیکی در که رسیدیم، صدای داد مردی اومد.
– من زن نمیخوام!
تو دلم گفتم: «خب به جهنم! چرا داد میزنی؟ انگارنهانگار اینجا مهده و پر از بچه!»
ضربهای به در زدم و با گرفتن اجازه وارد اتاق شدم.
همون مرد صبحیه بود. از قیافه صبح و لحن حرفزدنش معلوم بود عصبیه. آسا با دیدنش دست
من رو ول کرد و با جیغی بهسمتش رفتن که نه، پرواز کرد. مرد هم نشست زمین و محکم بـ*ـغلش کرد.
– دختر باباش چطوره؟
اونقدر که آروم و مهربون گفت نزدیک بود شاخ دربیارم. انگار این مرد فقط با دخترش خوب و آرومه.
رمان فرشته ای از تاریکی
با حرف آسا سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
– خوبم بابایی، با خاله تانی کلی بازی کردیم.
از جاش بلند شد و گفت:
– ناهار خوردی؟
صدای معترض هدا بلند شد.
– بله هومانخان!
اوهاوه چه اسمی هم داره. هومان!
بهش میخورد اصغری، اکبری چیزی باشه. البته درسته خیلی شیک، باکلاس، مرتب و خوشگله؛
دانلود رمان فرشته ای از تاریکی
ولی خب هومان هم بهش… اِم اصلاً به من چه؟
سرم رو تکون دادم که دیدم دارن میرن. نشنیدم چی گفته بودن؛ ولی آسا گفت:
– فلدا دوباله میایم خالهای. بابام حلفش حلفه (فردا دوباره میام خالهای. بابام حرفش حرفه).
لبخندی زدم و گفتم:
– منتظرتم خانم کوچولو.
با رفتنشون من هم رفتم. تا ساعت ۶ که مهد تعطیل بشه، با بچهها که چندتا بیشترشون نمونده بود
سرگرم شدم. هرچند زیاد حالوحوصلهشون رو نداشتم، برای امروز دیگه تحملم تموم شده بود.
پالتوم رو تنم کردم و با یه تاکسی خودم رو به خونهم رسوندم.
غذایی که از دیشب مونده بود رو تو گرمکن گذاشتم و لباسهام رو با لباس راحتی عوض کردم.
کمی از غذا رو خوردم؛ اما دلشوره داشتم. هرچند بهشون اعتماد داشتم؛ ولی باز از نگرانیم کم نمیکرد.
گوشیم رو بیرون آوردم، هنوز سومین عدد رو نزده بودم که پشیمون شدم
و گوشی رو پرت کردم اونطرف و روی مبل دراز کشیدم.
***
با سردرد از جام بلند شدم که کمرم هم تیر کشید. نباید روی مبل میخوابیدم. به ساعت نگاهی انداختم؛
دوازده شب بود. یه مسکن خوردم، پالتوم رو تنم کردم و از خونه بیرون زدم.
تو این یک ماه یه پارک نزدیکی خونهم پیدا کرده بودم که عجیب شبیه پارک موردعلاقهم بود.
قدمزنان وارد پارک شدم. نفسهای عمیق میکشیدم و هوای سرد دیماه رو با لـ*ـذت وارد ریهم میکردم.
رمان آواره ویرانی | غزل محمدی
هیچ قاتلی زنده نیست | فاطمه عبدالهی