خلاصه رمان:
رمان کلاف رمان عاشقانه و اجتماعی می باشد که در این رمان بر سر یک کینه ی قدیمی یک پسر قصد فریب یک دختر و ازدواج با او را جهت گرفتن انتقام دارد .در میان هاله ای از خشم نگاهم صورت نادرش را می کاوید.می خواستم بدانم چرا؟ کجای کار خبط کرده بودم که سزایش شده بود، خراب شدن کاخ آرزوهایم.
مگر من از زندگی با او در کنارش چه می خواستم که، اینگونه کلمات تلخ و زهرآگین را تحویلم می داد؟
حقم بود یا ناحق؟
آب دهانم را فرو دادم ولی، بزاقی نمانده بود تا قورتش دهم و دهانم خشک و چشمانم از خشم سرخ شده بود.
پلک محکم، سنگین روی هم فشرودم و دست راستم کنار ران پایم مشت.
سری عاجزانه خم کردن گذشته بود و…
صدایم زنگدار و خشدار به گوشش رسید:
فقط یه کلام، چرا؟
نگاهم کرد، نگاهش کردم; هر دو ناگفته ها زیاد داشتیم و هردو گفته های ناگفتی را با نگاه هایمان تاخت می زدیم.
صدایش دور گه افکارم را پس زد:
خودت می دونی.
ماتم نبرد، نه باید شهامتم را بدست آوردم و با او که این گونه دو خانواده را به بازی دعوت داده بود
باید اتمام حجت می کردم.
دستان خیس از اشکم را در گوشه مانتوام چلاندم و بغض ام را مخفی کردم:
نمی دونم، می خوام از زبون خودت بشنوم که…
میخ شدم و پرتحکم:
دانلود رمان کلاف
دانلود رمان کلاف چرا همچین معامله ای بد و غیرانسانی با من و زندگیم کردی،
( انگشت اشاره ام را به سمت بالا گرفتم) فقط یه کلام بگو وخلاص.
نگاهش را دزدید و من مقاومت می کردم تا به چشم های عسلی اش خیره شوم.
منتظر جوابی، سرنخی بودم تا تکه های سناریو این داستان ناعادلانه را بیابم.
در اوهام و گیرودار افکارم چنگ کشید و دست به چانه در سکوت زوم نگاهم شد.
جوابم نگاه پر حرف و لب های چفت شده اش نبود، بود؟
شانه هایم لرزید و چانه ام هم…
با ناباوری عقب عقب می رفتم و به او که تنها پوزخندی کنج لبانش بود، چشم دوخته بودم.
خدایا حکمت این سکوت فریاد رسا را نمی فهمم، چرا با آنکه مسکوت است اما، حرف هایش فریاد می کشیدند؟
نگاهش درد داشت یا غم؟
سرم را به طرفین درحینی عقب عقب قدم هایم می لغزیدند، دهانم همانند ماهی تشنه به آب; باز وبسته می شد.
تکیه اش را کرخت از دیوار نم زده کاهگلی گاو داری برداشت و نزدیکم شد که، بی گدار داد کشیدم:
جـــلــو نــیــا!
پایش خشک شد و من با چشم های که سیل می بارید و باران جلویش کم می آورد، تحلیل رفتم:
جـلو نـیا…
صدایش اندوهگین و لحنش عاجزانه شد:
مــاهــور!؟
پلک محکمی روی ماهور گفتنش بستم و بی حرف دست بر سر روی زمین پرکاه نشستم
و بی صدا هق هق می کردم و به او او
رمان های توصیه شده ما :
رمان نفرین دث ساید:بذرهای هایدنورد | MohammedJawad
اینهمه بازدید یکیتون نخوندین ک نظر ندادین!الان بخونم یا نه 🙂
بخونش
سلام
خوب بود
اما چند مورد:
یه جا نوشتی ماهور چشاش ابیه یه جا مشکی
درمورد یاشار هم هست
و اینکه پندار باید کاملا توضیح میداد درمورد خودش و روزای با ماهور بودنش و ترک کردنش
و خیلی غیرواقعیه که میخواستن ماهورو بکشن و پندار در اخرای داستان با کی تلفنی حرف زد
کلا ابهامات داشت
با این حال خسته نباشید
کلیت داستان خوب بود و اموزنده اما بعضی جاهاابهاماتی داشت و بعضی جاها اشتباهات .جزئیات کاملا دقیق نبودند و بعضی جاها دو گویی شده بود ولی در کل از سبک رمان خوشم اومد
هنوز نخوندم ولی از خلاصش معلومه خوبه