دانلود داستان کوتاه خودنویس ⭐️

خلاصه:

رمان  داستانی که روایت نشد. روایتی برخواسته از حیله‌های یک شخصیت؛ شخصیت بی‌نامی که به خوانده نشدن محکوم شد. او از سیاه‌چاله‌ی ذهن نویسنده‌اش برمی‌خیزد و خود داستانش را روایت می‌کند. داستانی که نباید نوشته میشد! داستانی که نباید خوانده شود!​

تمام کوچه پس‌کوچه‌های ذهنم درد می‌کند؛
زلزله‌ی فکرها، خانه‌ی آرزوهایم را ویران کرده.
ابرهای برخواسته از سردرگمی، دائم می‌بارند و آتشِ حسرت‌هایم، زبانه می‌کشد.
درمیانِ طوفان غم می‌ایستم و به او خیره می‌شوم.
جایی کنارِ تخته‌ی روحم ایستاده و خودنویسِ مشکی رنگ را با صدای بدی بر آن می‌کشد.
تمام جسمَم از صدای خش برداشتنِ روحم، پر شده است.
تنها راهِ نجات، خواسته‌ی اوست و من در سیاه‌چاله‌ی ذهنم سقوط می‌کنم.
***
معلق درمیانِ سیاهی به دنبالش می‌روم. دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو برده؛ همان شلوارِ مشکی که خودم برای او انتخاب کرده‌ام. نمی‌خواهم و نباید که این‌جا باشم، اما او مرا به دنبالِ خود می‌کشد.
سعی می‌کنم نگاهم را از قدِ بلندش بگیرم و اطراف را می‌نگرم؛ همه‌جا سیاه است! اما در پسِ این سیاهی آشفتگیِ عجیبی خفته.
گویی در یک سیاه‌چاله افتاده‌ام و درحال تماشای بُعد چهارم هستم. همه‌چیز حس و حال عحیبی دارد.
درمیانِ سیاهی پیرزنی را می‌بینم که بر جایی تکیه زده. خمیده، در خود مچاله شده است و…ناگهان صدایی آلارم‌مانند میانِ عصب‌هایم می‌خزد:
 پیرزنِ روح‌دزد.
شوک‌زده می‌ایستم؛ به او نگاه می‌کنم. شانه‌هایش خمیده است؛ در خود فرو رفته و شنلِ قرمزش را دور خود پیچیده است. می‌توانم قامت کوتاهش را تشخیص بدهم و آن ناخن‌های کشیده و بلند، در ذهنم نقش می‌بندد. باورم نمی‌شود اما او، خودش است! همان پیرزنی که در کودکی‌ام تمام ذهنم را پر کرده بود. پیرزنی که بر اساسِ داستان‌های ذهنِ من، روح انسان‌ها را

دانلود داستان کوتاه خودنویس

دانلود داستان کوتاه خودنویس

 

دانلود رمان خود نویس می‌دزدید. او قبل از مرگ، در هنگام شب، روح انسان‌ها را می‌دزدید و اجازه نمی‌داد که روحشان پس از مرگ پیشِ خدا برود.
صدایی زمخت اما آشنا، فکرم را از پیرزن جدا می‌کند:
 توی بچگی‌هات خیلی از این پیرزن می‌ترسیدی.
نگاهش می‌کنم. ابروی چپش را که شکسته، بالا می‌اندازد. همان شکستگی که با علاقه گوشه‌ی ابروی چپش نشاندم. با خونسردی ادامه می‌دهد:
 اما توی بچگی…تخیلاتت، زیاد قوی نبودن.
نگاهِ خاکستریِ آتشینش را به قهوه‌ی سرد شده‌ی چشمانم می‌دوزد و صدایش آرام‌تر می‌شود:
 نگاه کن؛ اون هیچ چهره‌ای نداره، تو هیچ چهره‌ای برای اون تصور نکردی!

بدون آن‌که زاویه‌ی نگاهم را عوض کنم، به او خیره می‌مانم که با پوزخندی، دوباره پشتش را به من می‌کند. پوزخندی که آن را به شدت اعصاب‌خردکن ساخته‌ام. چند قدمی که جلوتر می‌رود بی‌اختیار دنبالش می‌روم. حس ششمم دوست ندارد کنارِ این پیرزن بمانیم.
احساس سرما تمام مغزم را مختل کرده! سرمایی که از میان تاریکی برمی‌خیزد. لباسِ حریر مانندی که بر دور تنم پیچیده شده، باعث می‌شود در خودم مچاله شوم. نمی‌دانم این لباسِ بلند را کی به تن کرده‌ام! اصلا نمی‌دانم چه‌طور همراهِ او شدم تا مرا به جایی در اعماق وجودم پرت کند؛ جایی فراموش شده.
فاصله‌ام از او را با چند قدم بلند، کم می‌کنم. قدم‌هایی که در هوا معلق‌اند و در سیاهی فرو می‌روند. صدایش وضوح عجیبی دارد که دست‌هایم را به لرزه می‌اندازد:
– اطرافت رو نگاه کن.
به حرفش توجهی نمی‌کنم. دلیلی ندارد، اما من به شدت از سیاهیِ ذهنِ خودم می‌ترسم. نمی‌خواهم این‌جا چیزی را ببینم. از افکار و خیالاتِ فراموش شده‌ام می‌ترسم.
او با این‌که جوابی از سوی من نمی‌گیرد، بی‌خیال نمی‌شود. می‌خواهد کمی عذابم بدهد. آری، او از عذاب دادن لذت می‌برد:

 

 

رمان های توصیه شده ما :

خلاصه رمان بده اسم تحویل بگیر

رمان بعد تاریکی | مظفر تندر

رمان بی‌شعوران | فاطمه پناهی

دانلود رمان تصادف شیرین

دانلود رمان آتش سرد

5/5 - (3 امتیاز)

منتشر شده توسط :REZA_M در 1111 روز پیش

بازدید :2366 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

خودنِویس

نویسنده

mehrabi83

ژانر

فانتزی، اجتماعی

طراح

MaeDew

تعداد صفحات

70

منبع

یک رمان

اندروید

دانلود فایل apk

پی دی اف

دانلود فایل pdf



دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 3 )


  1. Fateme گفت:

    داستان زیبا و پر مفهومی بود. از خوندنش لذت بردم.

  2. mahi_t.z گفت:

    خیلی مفهومی بود و نویسنده تونسته بود با بهره گیری از فانتزیات، برخی وقایع زندگی رو به رخ بکشه
    قطعا نوشتن اینگونه داستانی نیازمند یه ذهن خلاقه و باوجود اینکه ذکر کرده بودید اولین داستانتون هست از هر لحاظ عالی بود
    خوندنش رو بشدت پیشنهاد میکنم
    با آرزوی موفقیت برای مهرای عزیز🌹

  3. Niyosha گفت:

    داستان بسیار زیباییه

افزودن نظر