خلاصه: رمان عاشقانه و رمان اجتماعی پر از جذابیت حواسم نبود که همه جا دوربین نصب است و تموم واکنش های من و می بینند!حالم عجیب بود، در دل چقد به تفاوت خودمان با آدمهای قصرنشین مقایسه می کردم. زنی بالباس ِ سورمه ای بیرون آمد و ما رو به داخل راهنمایی کرد. شمیم بیخیال می رفت و سنگین و باقدم های شمرده! باصدای زنی که ازش فخر می بارید مواجه شدم که خطاب ِ به ما می گوید: خوش اومدین. روی مبل های سلطنتی تعارف کرد که آرام سلامی دادم و سربه زیر رویش نشستم. ولی سنگینی نگاهش را خوب می حس می کردم. با سوالش تکان ِخفیفی خوردم و سرم را بالا آوردم که باچهره ای سرد و یخ اش مواجه شدم. لبی تر کردم ...