خلاصه : رمان دزد دل پوزخندی زدم و بی توجه بهش از کنارش گذشتم. حتی یک تشکر خشک و خالیهم نکردم. تو دلم عروسی بود خدا رو شکری زیر لب گفتم نگاهم به یک کوچهی دنج و باریک کشیده شد. با سرعت خودم رو داخلش پرت کردم. خوشحال از کا ری که کرده بودم دست بردم سمت کیفم که دستم کشیده شد. برگشتم همون پسر چشم سبز بود. چینی به ابرو دادم و گفتم: - فرمایش؟ این بار اون پوزخند زد و گفت: - فکر کنم کیف پول من رفته توی کیف شما! رنگ از رخم پرید. ولی خودم رو نباختم با جرعت مقابلش ایستادم کور خوندی آقا جنگلی من بار اولم نیست. با حرص و عصبانیت گفتم: - چطور جرعت کردی، به من میگی دزد؟ پوزخندی زد ...
