خلاصه: رمان زمزمه آسمان - تینا، دختری ایرانی، روزی هر چه را دارد قربانی تحقق رؤیای خود میکند و کیلومترها از سرزمین مادریاش فاصله میگیرد. با بدتر شدنِ حال پدرش، دوباره پا به خاک ایران میگذارد و طوفانی ناخواسته، تمام زندگیاش را در بر میگیرد. رمان زمزمه آسمان بخشی از رمان: داشتم فکر میکردم برای شب سال نو پاستا، غذای مناسبی است یا نه؟ هی دستم را به سمتِ بستهی پاستا میبردم و دوباره برمیگرداندم. یکدفعه با شنیدن صدایی به عقب برگشتم. پسربچهای که با وجود پرهای روی سرش بیشباهت به سرخپوستها نبود، با سر و صدا به سمتم میدوید. در یک لحظه به سمتم جهید و روی زمین پرتم کرد. کمرم به شدت درد گرفته بود. درحالِ بد و بیراه گفتن به زمین ...
