مقدمه: مجموعه دست نوشته های یک یاوه گوی مجنون _ دلتنگی را نمیتوان یک حس قلمداد کرد، بلکه طنابیست ضخیم و زُمخت که دور دلت میپیجد و بعد هی تنگتر میشود و تنگتر و تنگترتر آنقدر که در لحظهای از یک روز، وقتی چیزی به باریدن آسمان نمانده و کلاغها، یک صدا آوازِ شوربختی را زمزمه میکنند، دلت میترکد و تو تمام میشوی! و پایانِ تو میشود آغازِ پرندهای بیقرار که نمیداند چرا حس میکند خانهاش روی درخت یا بامِ منزلِ پیرزنِ هفتاد سالهی همسایهتان نیست، بلکه ابریشمِ سپید شده موهای آدمیست که سالها پیش کسی به او گفته برایت میمیرم و سر قولش مانده... . مجموعه دست نوشته های یک یاوه گوی مجنون قسمتی از مجموعه: نمیدانم چرا اسمش را دلتنگی نهادهاند؟ دلی نه کنار ...