دلمردگیهایم را. بغضهای خفه شده را. گوشهای در ذهنم پرت میکنم؛ اما گهگاه سری میزنم به بایگانی حال بدم.سفری به اعماق مغزت که بکنی، خیلی چیزها مییابی.مثلا همان جوابهای بعد از دعوا...یا «دوستت دارم»هایی که نگفته باقی ماند...شاید هم «خوبم»هایی که پشتش هرچیزی بود؛ الا خوب بودن... *** دم... باز دم... لعنتی! حجم سردرگمیهایم به قدری زیاد است که به دم و بازدمی، یا نفس عمیقی نمیتوان بسنده کرد... حجم انبوهی از بغض، از طرفی بیخ گلویم را چسبیده... و من اشک بریزم یا نفس بکشم؟ به کدام درد بمیرم؟ *** تمام تنم به لرز افتاده... اشتباه نکن! نه لرز کردهام نه ضعف دارم و نه هیچ... قلب و مغزم در جدالند! بیچاره مغزم... جلویش کم میآورد، قلبم کولی بازیاش گل میکند، چنان خود را به در و ...