غمها دست به دست هم دادهاند تا کالبد خستهام را بیجانتر کنند! کالبدی که سالها پیش، روحش پر کشید و رفت... .یک انسان بیروح که فقط دارای یک کالبد خسته است چه چیزی جز "تیمار" در زندگیاش میتواند داشته باشد؟!هر گوشه از زندگیِ کذاییام، بوی تو را حس میکنم؛ بویِ نامردی، بیوفایی، خیانت! بوی تو مرا یاد اینچیزها میاندازد! چشمان تو سیاهچالهای بود که من در آن دست و پنجه نرم میکنم... چشمانِ تو، همانند زلزلهای مخرب بر سر زندگیام فرود آمد و حکم ویرانی بر زیر و بم زندگیام زد... زلزلهای شوم، که زندگیام را نابود کرد! و تنها چشمان تو مقصر اصلی ماجرا است... . *** بیتو در شبهای سرد تنهایی، میان یک جهان درد... نالان از نبودِ تو در همانجا، که یکروز بودی تو! *** نالان قدم میزنم در کوچه پس ...