خلاصه رمان: دانلود رمان همان همیشگی _ قطره اشکی از میان مژههای تاب خوردهاش خزید و به روی گونهاش سر خورد. لرزش دستانش یک طرف و زمستانی که خیلی زودتر به وجودش رخنه کرده بود، یک طرف دیگر. خودش را لبهی یک پرتگاه حس میکرد؛ که نه راه پیش داشت و نه راه پس… به راستی که چرا زندگی با او یک بازی تلخ را شروع کرده بود؟ زندگیاش مانند یک مار پله شده بود؛ که تا چندقدم بالا میرفت و با امید آنکه دیگر نیش نمیخورد به راهش ادامه میداد؛ اما امان از روزی که مار نیشش میزد و همان مسیر چند ساله را در عرض چندثانیه باز میگشت! دانلود رمان همان همیشگی قسمتی از رمان: رمان عاشقانه همان همیشگی _ شهرزاد سرش ...